از بهلول پرسیدند:در قبرستان چه کار میکنی؟
گفت:با جمعی نشسته ام که به من آزار نمی رسانند،حسادت نمیکنند،دروغ
نمیگویند،طعنه نمی زنند،خیانت نمیکنند،قضاوت نمیکنند
مرا به یاد سرای آخرت می اندازند و اگر از پیششان بروم پشت سرم بد گویی نمیکنند
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
شخصی به بهلول گفت:تو را از دور دیدم گمان کردم خری می آید
بهلول هم به او گفت؛من هم تو را که از دور دیدم گمان کردم آدمی می آید
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
از بهلول پرسیدند علت سنگینی خواب چیست؟
گفت :سبک بودن اندیشه
هرچه عقل سبک تر باشد خواب سنگین تر
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟
گفت :نه
علت را جویا شدند
گفت نمیخواهم نادانی باشم بین دو دانا
شاکی و متهم هردو قضیه را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم
*~*~*~*~*~*~*~*
به بهلول گفتند فلانی هنگام تلاوت به گونه ای از خود بی خود میشود که غش میکند
بهلول گفت هنگام تلاوت اورا بر لبه دیواری گذارید اگر باز هم غش کرد خلوص نیت دارد
*~*~*~*~*~*~*~*
روزی خلیفه از بهلول پرسید تا به حال موجودی احمق تر از خود دیده ای؟
گفت:نه بالله
این نخستین بار است که می بینم
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟
اصلاً بگذار از اول برایت بگویم
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی... میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد... دست سوختهام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم
باتردید گفتم:
مادرجان، اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد، نه؟
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت، انگار که حساب کار دستش آمده باشد، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی، گم کرد
عشق چیز عجیبیست دخترکم، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش... عشق اما خطرات خاص خودش را دارد، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری، گاهی از خوشی هایت، گاهی از خودت، گاهی از جوانیات
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است... برای بعضی ها هم بدست آوردن... اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد... گاهی ناخن های دستشان را، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند... گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند، دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند
گاهی نمیخرند، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود ! تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد... دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی
لبخندی زدم، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... عاشقی چقدر به من نمی آمد، موهایم را بافتم، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم، برای بزرگ شدن زود بود... خیلی زود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
نازنین عابدین پور
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
از من به شما نصیحت
هرگز ،تمامتان را برای هیچ کس رو نکنید
از همان اول قضیه
راه و بیراه نگویید که دیوانه ی ِعطر تنش
و مجنون بوی موهایش شده اید
هیچ چیز نگویید،ساکت و آرام
کنارش ثانیه ها را بگذرانید
و اجازه دهید برای شنیدن یک عزیزم از دهانتان تشنه باشد
آدم ها اول هر قصه ای عاشق آدمهای احساساتی اند
آنها که مدام دوستت دارم میگویند و دوستت دارم را ثابت میکنند
بعد ها ولی دلزده میشوند از کسی که احساساتش را بروز میدهد
از کسی که دوست داشتنش را روی زبان می آورد
آدمها تکلیفشان با خودشان معلوم نیست
امروز بال بال میزنند که نگاهشان کنید،علاقشان را ببینید و چشم های پر ذوقشان را نادیده نگیرید
فردا،چشم هایشان را روی همه چیز
هر چه بوده و نبوده
روی دوستت دارم ها
روی دلبستگی ها
روی وابستگی ها
میبندند و میروند
میروند
سراغِ کسی که تمامش رو نشده باشد
سراغِ کسانی که دوستت دارم نمیگویند
و علاقه اشان حتی از چشم هایشان هم معلوم نیست
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
فاطمه جوادی