* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم «حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده» * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
o*o*o*o*o*o*o*o تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده
..*~~~~~~~*.. چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد. آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نگاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند ..*~~~~~~~*..
عید تون مبارک خنگولیا الان که اینو می نویسم ساعت خیلی رنده ۲۱،۲۱ خنگولیا،عاشقتونم😍 وقتی اومدم خنگو،یه اتفاقی افتاده بود،یکی از نزدیکان فوت کرده بود،یکی از دوستامم بهم تازه خبر داده بودن سرطان خون داشته و فوت کرده 😥 فکرشو بکنین،توی ده سالگی از سرطان خون فوت کرد😣 اون موقع افسرده بودم،آسم خفیف هم گرفته بودم،یجوری که دکترا می گفتن می تونه خوب بشه،اما خودش سعی نمی کنه وقتی اسم خنگولستان و دیدم گفتم برم ببینم چیه،چجوره؟ توی اون افسردگی اومدم توی خنگولستان به ظاهر شاد بودم،اما خیلی افسرده کم کم افسردگیم بهتر شد دیگه شادی هام ساختگی نبودن دلیل همه ی اینا شما بودین خنگولیا عاشقتونم 😍 اگه اون روز اسم خنگولستان رو توی اون برنامه ندیده بودم،الانم هنوز افسرده بودم دم همتون گرم یه چیزی،لطفا،خواهشا،پست شکست عشقی و اینا نزارین شاید یکی مثل قبل من اومد بیچاره افسرده تر می شه😂 نمیدونم چجور از همه تشکر کنم،از ستار،ننه پفکی،شیخ،رومخ اول و همه بچه ها خیلی از خدا ممنونم منو با اینجا آشنا کرد واقعا کمکم کرد عید همه تون مبارک خنگولیای قرص افسردگی 😂😂 عیدتون مبارک باشه دوستتون دارم عشقولیای من😍😍😍 *!^^!^^^^!^^!* نونا چان☺
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حالا شده فکر کنیم که اگر قرار بود یک روز از زندگی مان را ضبط کنند چه کار می کردیم ( لطفا قبل از خواندن این متن 3 دقیقه تامل کنید ) . . . . . . . .. . . . . . شاید بگویید بستگی دارد به اینکه بعدا چه کسی بخواهد این فیلم را ببیند یک | یک جمع ناشناس دو | دوستامون ببینند سه | تعداد زیادی از نزدیکان چهار | والدین پنج | همسر شیش | یکی که خیلی رو ما حساب می کنه البته واضح است که در این روز خیلی پاستوریزه می شویم مخصوصا اگر بدانیم موارد 5و 6 فیلم را خواهند دید شاید برای مورد 1 خیلی لازم نباشه فیلم بازی کنیم به شرط اینکه این جمع همیشه متغیر باشد برای موارد 2 و 3 می بایست کلی مبادی آداب شویم و بعضی کارها را دیگه انجام ندهیم و این بعضی کارها از عدد 4 به عدد 6 که می رسیم بیشتر می شود نکته این است که هر چه تغییر در اعمالمان از مورد 1 به 6 کمتر می شود با تقواتر هستیم اما چه فایده همیشه یادمان می رود که 6 در اصل باید همان خدا باشد که متاسفانه اینجا نقش صفر را بازی می کند و ... و تمام فیلمهای ما را دیده وهنوز صدایمان می زند با همان دلسوزی که انگار همین امروز متولد شدیم بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را و به عبارت دیگر صد بار اگر توبه شکستی بازا
^^^^^*^^^^^ لحظات آخر زندگی امام صادق علیه السلام بود. امام دقایق آخر عمر خود را طی می کرد. پلک ها روی هم افتاده بود. ناگهان امام پلک ها را از روی هم برداشت و فرمود: همین الآن جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید. مطلب عجیبی بود. در این وقت امام همچو دستوری داده بود. همه جمع شدند. کسی از خویشان و نزدیکان امام باقی نماند که آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس می خواهد چه بکند و چه بگوید امام همینکه همه را حاضر دید، جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود شفاعت ما هرگز نصیب کسانی که نماز را سبک می شمارند نخواهد شد ^^^^^*^^^^^ ⚫️ السلام عليك يا جعفر بن محمد الصادق علیه السلام اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ⚫️
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم