*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.از گلورينا به ايرزاکسلام مرهم دردهاي منامروز اتفاق عجيبي افتاددر اتاق نشسته بودم و داشتم به صداي موسيقي گوش ميدادم كه ناگهان صداي فريادي شنيدماز پنجره بيرون را نگاه كردم، مردم جمع شده بودندمردي با جثه اي بزرگ دختركي جوان و ريز اندام را برروي زمين ميكشيد و سعي ميكرد اورا با خود همراه كند... مردم ميخواستند دخترك را نجات بدهند اما مرد فرياد ميزد به شما ربطي ندارد! من پدرش هستمدخترك دائم فرياد ميزد: ولم كن! دست از سرم بردار... من نميتوانم... تورا به خدا رهايم كنمرد اما انگار نه انگارسرم گيج رفت، قلبم تير كشيد... ياد آن روز! تكرار فاجعهصداها برايم گنگ شد! روي تخت نشستم و سرم را بين دستانم گرفتم، به آن روز فكر كردم! آن روز كذاييبه اتفاقي كه سرنوشتم را عوض كرد... به خانواده اي كه ازهم پاشيده بود! به ميز قماري كه جايگزين خوشبختي خانواده ام شد... آن روز را به خاطرم هست... دقيقِ دقيق! هوا ابري بود، به انتظار بارش باران كنار پنجره ايستاده بودم و به رفت و آمد مردم در خيابان نگاه ميكردم... در ميان مردم پدرم را ديدم كه كنار مردي ديگر داشت به سمت خانه مي آمدمرد را نميشناختم اما زياد برايم مهم نبود! حتما يكي از دوستانش بود... البته اگر بتوان اسمشان را دوست گذاشترفت و امد غريبه به خانه مان زياد بود! درست از وقتي كه به جاي ميز شام ٤ نفره مان به ميز قمار دل بستاصلا همين عادتش باعث شد كه مادر ساده و مهربانمان تبديل شود به زني گرگ صفت كه تمام زنان همسايه از حضورش وحشت داشتندپرده را انداختم و كنار رفتم... درست يادم هست روي صندلي نشسته بودم و مشغول گلدوزي بودمناگهان صداي فرياد پدرم آمد... اسمم را صدا ميكردعجيب بود... در اين چندسال اخير كم پيش مي آمد اسمم را صدا كند! معمولا با صفاتي وقيحانه مارا مخاطب قرار ميدادگلورينا... گلورينا... و صداي كوبيدن در اتاقمبا وحشت از جايم بلند شدم و به سمت در رفتم در را كه باز كردم مردي را ديدم با چشمان وحشي و لبخندي كه... لبخندي كه نشانه هرچيز بود جز مهر و محبت! شبيه پدرم نبود.... خيلي وقتي بود که نبودوحشت كردم..... چشمانم وحشت زده بودبراي لحظه اي در ميان آن جسم شيطاني پدري را ديدم كه سالهاي نه چندان دور در بين خانواده و همسايه ها مثال زدني بود! چقدر دلم سوخت براي روزهاي از دست رفته مانصدايم ميلرزيد! به سختي گفتم: چه شده پدردستش را جلو اورد! ترسيدم و چند قدم به عقب رفتملبخند روي لبش خشكيد! چشمانش غمگين شد... آه كشيد و گفت: ميخواستم مثل قديم موهايت را نوازش كنمقلبم فشرده شدشايد هنوز راهي باشد كه بتوانم پدرم را از اين جسم شيطاني پس بگيرماز خودم بدم آمد... در اغوش گرفتمش... يادم نيست چندسال بود از اين اغوش... از اين نعمت بي بهره بودمدستش را روي سرم گذاشت: دخترم! گلوريناي بابا... پدر به تو نياز دارد... همه زندگي ام از دست رفت! تو ميتواني كمكم كني... تنها توميدانستم اوضاع خوب نيست... هرچقدر هم كه سعي داشت نشان بدهد مثل قديم مهربان است نميتوانست! اين نوازش پدرانه اش برايش سود داشت! اين پدر خيلي وقت بود كه قمار و الكل را جايگزين مهر پدري اش كرده بودچه شده پدر؟! به سختي اين سوال را پرسيدم... از جوابش وحشت داشتمبايد با من بيايي برويم پيش شخصي! كسي كه ميتواند زندگي ام را از اين رو به آن رو كند بايد... بايد مدتي پيش او بماني... تا هرزماني كه او بخواهددرست يادم هست براي لحظه اي قلبم ايستادفرياد زدم: تو... تو از من چه ميخواهي؟؟ اسمت را گذاشتي پدر؟ من دخترت هستم! گلورينا...! يادت هست ميخواستي تمام زندگي ات را صرف رفاه ما بكني؟ اصلا ميداني مادر الان كجاست؟ چه بلايي سرت امده؟ فرياد ميزدم و اشك ميريختمنگاهش رنگ پشيماني نداشت و اين يعني خط پايان براي منصدايش را شنيدم: انتخاب با خودت گلورينا! يك ساعت زمان داري كه اماده بشوي و به خودت برسي! اگر نه لرونا را با خود ميبرم و در را كوبيدعرقي سرد از پشت سرم جاري شد! لرونا؟ لروناي من؟هيچ راهي نبود! بايد تصميم ميگرفتم... لرونا تنها دوازده سال داشت و اين يعني من بايدديگر نميتوانم... دست هايم ميلرزد و توان نوشتن را از من گرفته... اين روزها از هميشه خسته ترم... خسته از اين سرنوشتبراي زندگي ات هرروز دعا ميكنمبراي آرامشي كه خودم ازتو گرفتم و از خدا ميخواهم به تو برگرداند*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۵