*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.ازگلورينا به ايرزاكسلام دلگير جانامروز پر دغدغه ترين روز زندگي ام بودبه اصرار ايزابل خواستم براي اولين بار خانواده اش را ببينماضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بودايزابل گفته بود ادم هاي بدي نيستند فقط زبانشان تند است! اگر حرفي زدند به دل نگيرمنميدانستم چه بپوشم! از عمارت كه لباسي با خود نياوردم...! به جز همان پيراهن ساطن كه هميشه در خانه ميپوشيدمبراي اولين بار مجبور شدم بخشي از آن مبلغي را كه به اجبار در چمدانم گذاشتي هزينه كنمبراي خودم لباس خريدم... لباس ساده اي ستاما همان رنگ است كه تو دوست داري... صورتي پريدهداخل فروشگاه لباس كه بودم... براي چند لحظه روحم از زمان حال خارج شد و به گذشته بازگشتياد ان روزها كه ليندا! خياط خواهرت مي امد عمارت تا برايم لباس بدوزدهمان روز ها كه تو البوم پيراهن هايش را ورق ميزدي و نظر ميدادي و سر به سرم ميگذاشتيهمان روزها كه هميشه سر رنگ لباس باهم بحث داشتيمچه احمقي بودم! لباس بايد همان رنگي باشد كه تو دوست داري! اصلا دنيا بايد به كام تو باشدچرا ما ادمها ارزشمند ترين لحظات زندگي مان را صرف بي ارزش ترين موضوعات ميكنيم و از كنار هم بودن ها لذت نميبريم؟بگذريمبه خانه كه رسيدم لباس را برتن كردمموهايم را شانه زدم و دور سرم جمع كردم... خيلي سادهنه اين مهماني از ان مهماني هاي اعياني بود كه تو برگزار ميكردي! نه من ان گلوريناي سابق هيجان زدهدر اينه خودم را نگاه كردم... عجيب است اما انگار همين چند ماه مرا چند سال پير كردهاهي عميق كشيدم و كيف دستي ام را برداشتم و از اين خانه جهنمي بيرون رفتمبه منزل ايزابل رسيدم... خانه اي كوچك... حتي كوچكتر از خانه من... محله اي پايين! حتي پايين تر از محل سكونت منارام بر در چوبي شان مشت كوبيدمصداي فرياد مردي امد: ايزابل اين در لعنتي را باز كنراستش را بخواهي ترسيدم... اگر پاي ايزابل مهربانم وسط نبود با سرعت هرچه تمام تر بازميگشتماب دهانم را قورت دادم و منتظر ماندم... ايزابل در را باز كرد و محكم در اغوشم گرفت! چقدر اين دختر را دوست دارم... دعوتم كرد به داخلوارد شدم.... مردي را ديدم با صورتي چروكيده و كثيف! انگار سالهاست رنگ حمام را نديده! يعني اين پدر ايزابل است!!؟رفتم جلو دستم را به سمتش دراز كردم و با نهايت ادب سلام كردم...صورتش را به سمتم برگرداند و نيشخند زد! دستم در هوا خشك ماند! چه مردِ...!نميتوانم توهين كنم... هرچقدر هم بد باشد پدر ايزابل من است... كسي كه اين روزها كنارم ماندهايزابل دعوتم كرد كه بنشيندو رفت برايم وسايل پذيرايي بياورداز خدايم بود نگذارم برود! تنها ماندن با اين مرد برايم سخت بودم...راستي مادرش كجاست!؟ايزابل كه امد از او پرسيدم.... رنگش پريد! با لكنت گفت برايش كاري پيش امد مجبور شد برود... نميدانم چرا اما يك لحظه گذشته ي خودم رنگ گرفت... انگار درد مشترك داريمكمي گذشت... تقريبا به ان فضاي سنگين عادت كرده بودم كه صداي پدرش را شنيدم... صدايش چقدر خش داشت! صدايش و سرفه هايش گواهي ميدادند اين مرد حداقل نيمي از سالهاي زندگي اش را با سيگار شريك بودهياد تئوري تو افتادم... یكبار پرسيدم تو وسوسه نميشوي بعد از ترك كردنت باز هم سيگار بكشي وقتي در بين دوستانت همه سيگار ميكشند!؟جوابت را يادت هست؟! الان كه فكر ميكنم قند در دلم اب ميشودگفتي: افرادي كه سيگار ميكشند دهانشان بو و طعم بدي دارد! من كه نميخواهم تورا عذاب دهممن خوشبخت ترين زن دنيا بودم.... چرا اين را نميدانستم؟روحم از عمارت به خانه ايزابل بازگشتپدرش داشت حرف ميزد... اميدوار بودم بحث مهمي نباشد چون اگر چيزي ميپرسيد جوابي نداشتمحواسم نبود... حرفهايش را نشنيده بودمپرسيد: دختر تو در اين شهر چرا تنهايي؟! بي كس و كاري؟سوال خنجر شد در قلبم! نه من بي كس و كار نبودممن مردي را داشتم كه به اندازه تمام مردم روي زمين حمايتم ميكرد... كه وقتي او كنارم بود انگار ما شلوغ ترين خانواده دنيا بوديمبه لكنت افتادم: راستش خانواده ام در كشوري ديگر زندگي ميكنند... براي مسائلي مجبور به ترك كشورم شدمچرا اخم كردي؟! لابد انتظار داشتي حقيقت را بگويم؟من كه نميتوانم بگويم زادگاهم همين كشور است و همين خانه كه الان ساكنش هستم! تو كه بهتر از همه ميدانينميتوانستم بگويم... من از دروغ بيزارم اما تو كه ميداني حقيقت هاي زندگي ام چقدر منزجر كننده اندمردك نيشخند ميزدهرچه ميگذر بيشتر به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا ايزابل با اين شرايط بد خانوواده اش اصرار داشت ببينمشانتا اخرين لحظه اي كه انجا حضور داشتم نگاه هاي تمسخر اميز پدرش دست از سرم بر نميداشتزود تصميم به رفتن كردم... ايزابل اصرار داشت تا بيشتر بمانم اما وقتي صورت رنگ پريده ام را ديد پشيمان شد و اصرار نكردخلاصه به هر زحمتي بود از انجا فرار كرده و به سمت خانه جهنمي خودم پرواز كردمهنوز وقت نكرده ام لباس هاي مهماني را از تنم بيرون بياورم و لباس خانه ام را بپوشم... گفتم زود تر برايت نامه را بنويسم تا دلم از اين حجم غم منفجر نشدهميبيني؟ديگر تو نيستي تاهوايم را داشته باشيگلورينا بي پناه شدخدا هميشه پناهت باشد تكيه گاه من✴گلورينا✴*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره۱۳♦♦---------------♦♦