o*o*o*o*o*o*o*o آقای دکتر میشه تو نسخمون بنویسی 《یه نفر که حرفامونو بفهمه!؟》 میشه تجویزش کنی بریم بگیریمش آخه هیچکس نمیفهمه ما چی میگیم دورمون خیلی شلوغه ها،فک نکنی تنهاییم زده به سرمون،نه ولی هیچ کدومشون نمیفهمن حرفامونو یه بار میخواستیم با رفیقمون از ارتباطمون با جهان هستی حرف بزنیم دیدیم دغدغش اینه که یه لباسو دو جا نپوشه رفتیم پیش یکی دیگشون میخواستیم بگیم جمع کن بریم دل طبیعت روحمون رو آرومش کنیم دیدیم درگیر اینه که مارک کفشش با مارک شلوارش یکی نیست همین شد تصمیم گرفتیم حرفامون رو بنویسیم رو کاغذ خالی شیم ولی فایدش چیه؟ما یکیو میخوایم بفهمه حرفامونو،که اونم نظر بده،دل بده به چیزایی که میگیم نمیشه اینو تو نسخم بنویسی آقای دکتر!؟ o*o*o*o*o*o*o*o ✏فرزانه صدهزارى 📝مجموعه آقای دکتر
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روانشناسان معتقدند ما انسانها کودک درون داریم ولی من کشف کردم ما باغ وحش درون داریم میگین نه؟!؟ خودتون قضاوت کنید با اذیت کردن دوربریهامون تفریح میکنیم _ کرم درون زحمات پدرمادرمونو نمیبینیم _ گربه درون اعصابمون خورده، میخوایم پاچـه یکی رو بگیریم _ سـگ درون به عزیزانمون زخم زبون میزنیم _ ماردرون الکی کلی آت و آشغال جمع میکنیم _ موش درون تا لنگ ظهر میخوابیم _ خرس درون میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم _ اســکل درون مگسو رو هوا میزنیم _ قورباغه درون چمن میبینیم رم میکنیم _ بزدرون یک عمر گرفتار روز مره گی هستیم _ شتردرون قیافمون خیلی ضایعه! اما فکرمیکنیم خیلی خوشگلیم _ سوسک درون رو اعصااااااب دیگران وزوز میکنیم _ زنبور درون و بدتر اینکه طرف میگذاره میره هنوز عاشقش میمونیم _ خــر درون
oOoOoOoOoOoO کفش سفید عروسیتو گرفتی دستت و زیرش اسم اونایی رو نوشتی که هنوز دل ندادن به هیشکی یا اونایی که دل دادن و هنوز نشده که برسن به هم کفش سفید عروسیتو گرفتی دستت و بین اون همه استرسِ مراسم واسه چند لحظه فقط به ماهایی فکر کردی که از ته دلمون واست میخوایم که خوشبخت و خوشحال باشی میدونم اونقد با اون کفش راه میری و میرقصی که بعد عروسی اسم های ما اون زیر کلا له و لورده میشه و قابل خوندن نیست ولی شاید خیلی سالِ بعد وقتی چمدونت رو مرتب میکنی، دخترت کفشتو برداره، بپوشتش و سعی کنه باهاش راه بره واسه اون روز یه دعا میکنم برات میخوام انقدر خوشبخت باشی که هر بار با مرور خاطره های امروزت دلت ضعف بره برات میخوام دنیا و گرفتاری هاش تو رو تو خودش غرق نکنه که یه وقت یادت نره دیوونه بازی شرط اصلی زندگی ما دیوونه هاس که یه وقت فاصله نیفته تو دلامون و ضعف رفتن های از راه دور واسه هم کم نشه ازش آرزو میکنم یه روزی کفشتو برداری، عکسشو واسمون بفرستی بگی دیدین شد همونی که میخواستین؟ دیدین رسیدیم ... ؟؟؟ ما هم بگیم آره شد ... شد همونی که میخواستیم عزیز دلم، واسه خودت و خودمون رسیدن میخوام. از اون رسیدن هایی که هیچی نتونه خرابش کنه oOoOoOoOoOoO حنانه اکرامی
برا نسل امروزی تا اسم تلفن بیاد فورا گوشی های هوشمند و سیم کارت تو ذهنشون تداعی میشه حق هم دارن چون تا چشم باز کردن اینها رو دیدن اما برا دهه ی شصتی ها مساله یه نموره فرق میکنه ^^^^^*^^^^^ تو دهه ی شصت تلفن یه وسیله ی ارتباطی بود که معمولا توی یک اتاقک فلزی کنار خیابون تعبیه شده بود هزینه مکالمه هم یک سکه ی دو ریالی یا دوزاری بود که باید پیدا میکردی و معمولا اولین مغازه ای که نزدیک کیوسک تلفن بود دوزاری هم داشت که مثلا سه تاش رو میفروخت ده تومن ده تومن هم اون موقع خیلی پول بود همین قدر بدونید که نون لواش دونه ای یک تومن بود و با ده تومن میشد ده تا نون خرید..یا یه ساندویچ و نوشابه خورد..یا دوتا سیخ کباب کوبیده با نوشابه خرید ^^^^^*^^^^^ طرز استفاده از تلفن عمومی هم حکایتی داشت اول که مث الباقی ملزومات اون دوره باید تو صف بموندی تا توبتت بشه بعد گوشی رو بر میداشتی و دوزاری رو مینداختی داخل تلفن صدای بوق ازاد که میومد میتونستی شماره بگیری حالا اگه ملت همیشه در صف هی با ضربه زدن به کیوسک بهت هشدار نمیدادن که سریعتر مکالمه رو تموم کنی میتونستی با طرفی که بهش زنگ زدی تا هرچی خسته ت میشد حرف بزنی ^^^^^*^^^^^ یه مدل تلفن عمومی هم بود که به تلفن راه دور شهرت داشت داستانش اینجوری بود که وقتی گوشی رو بر میداشتی باید بجا دوزاری سکه های بالاتر مث یک تومنی و دو تومنی و پنج تومنی رو از جایگاههای مخصوصش رو تلفن داخل میریختی تا بتونی با شهر های دیگه مکالمه کنی فقط همیشه باید یه دو کیلو سکه با خودت حمل میکردی یه مکافاتی هم که همیشه بود..قورت دادن سکه توسط تلفن بود که پیش میومد و سکه رو تلفنه میخورد و مکالمه هم رِتِته ^^^^^*^^^^^ داخل کیوسک تلفن هم یه حکایتی برا خودش داشت دور تا دورش ملت شماره نوشته بودن و هروقت میخواستن زنگ بزنن شماره ی خودشونو یجا یادداشت کرده بودن تا نخوان دنبالش بگردن یه کاربری دیگه ی کیوسکها داشتن نقش مستراح بود مثلا اگه یه کیوسک یه جای پرت نصب شده بود بلاشک حکم مستراب عمومی رو داشت ممکن بود شبا این کارتون خوابها داخلشون اطراق کنن یا حتی ممکن بود این معتادای بی در و پیکر داخلش بشینن و به عملشون برسن ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ همینطور که دنیا رو به پیشرفت بود تلفن عمومی ها هم پیشرفته شدن و اون اتاقکشون تبدیل شد به یه سایبان و یه تلفن که با کارت اعتباری کار میکرد یعنی از مخابرات یه کارت تلفن میخریدی و بجا دوزاری ازش استفاده میکردی این کارتها اوایل یه مشکلی داشتن که توسط دانشجوهای همیشه زرنگ کشف شد. داستان به این شکل بود که یکی از پایه های اون قسمت آی سی کارت رو معدوم میکردن چون دیگه از اعتبار کارت کسر نمیشد..پس میشد مهمون مخابرات شد و ساعتها و بلکم روزا با تلفن صحبت کرد البته بعدها این روش شناسایی شد و این حربه هم بی اثر شد یکی از مکافاتهای کارت هم خالی شدن یهویی اعتبار کارت بود که مث قورت دادن دوزاری..سر طرف رو بی کلاه میگذاشت ^^^^^*^^^^^ تلفن شخصی هم خیلی کم پیش میومد که توی دهه ی شصت تو خونه ی کسی باشه...مگه که اون طرف از مابهترون بود ممکن بود توی یک محله..از هر پنجاه تا خونه..یکیش تلفن داشته باشه ^^^^^*^^^^^ *** ^^^^^*^^^^^ یکی از سرگرمی های نسل دهه ی شصت مزاحمت تلفنی بود. بدین صورت که ده تا دوزاری برمیداشتیم و سر ظهر که همه جا خلوت بود هل میخوردیم تو یه کیوسک یه شماره میگرفتیم. اوج مردم ازاری ما هم فوت کردن بود حالا خیلی میخواستیم صهیونیستی عمل کنیم..زنگ میزدیم اتشنشانی و گزارش اتیش سوزی میدادیم..اونم نزدیک محله ی خودمون تا از نزدیک و آنلاین شاهد شاهکار خودمون باشیم هرچند تا نود درصد مامورای اتشنشانی حتی به اون ادرس پا نمیگذاشتن شاید بخاطر لحن بچگانه ی ما بود شایدم حرفه ای بودن و بس ملت اونا رو سر کار گذاشته بودن دست ما رو میخوندن و ترتیب اثر نمیدادن ^^^^^*^^^^^ ته تلفنی هم که این اواخر اختراع شده بود تلفن سکه ای بود که یه دستگاه قلک دار زیر گوشی گذاشته میشد یه سکه که معمولا ده تومنی یا بیست و پنج تومنی بود رو داخلش میگذاشتیم و و سکه رو با یه اهرم به زیر یه بوبین هدایت میکردیم بوق برقرار میشد ..شماره میگرفتیم و بمحض اینکه اونطرف خط گوشی رو بر میداشت..مکالمه برقرار و سکه داخل قلک تلفن می افتاد و یه تایم سه دقیقه ای مشد صحبت کرد و بعد اون زمان..مکالمه اتوماتیک قطع میشد ^^^^^*^^^^^ دهه شصتیا ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ باران داری با کشورم چه میکنی؟ ما آب را برای آبادی میخواستیم، نه ویرانی، حواست هست؟ آمدی و همه چیز را به هم ریختی؟ آمدی و آسمان را به زمین دوختی بی انصاف؟ صدایِ ترس و اضطرابِ این مردمِ خسته از درد، برای لحظه ای هم تنت را نلرزاند؟ صدایِ آهِ کوچه و خیابان هایِ دلشکسته ی سرزمینم را نشنیدی؟ کاش میدانستی ما آنقدر رویِ لطف و مهربانی ات حساب کرده ایم که نه سدهایمان برای روزهایِ خشمِ تو محکم بود، نه رودخانه هایمان وسیع، نه مدیریت هایمان بحرانی ما فقط بعد از شکسته شدن، هشدار میدهیم و کار که از کار گذشت، دنبالِ چاره میگردیم کاش میدانستی این مردم چقدر بی پناهند و کمی منصفانه تر میباریدی آهسته ببار باران اینجا هیچ چیز سرِ جای خودش نیست که یا غرقِ سیلاب میشویم، یا لب هایمان از تشنگی ترک بر میدارد
مشکل ما در فهم زندگیست لذت بردن را یادمان ندادند همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگیمان را تشکیل می دهند مدرسه..دانشگاه..کار حتی در سفر همواره به مقصد می اندیشیم بدون لذت از مسیر غافل از اینکه زندگی همان لحطاتی بود که میخواستیم بگذرند ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ راستی خدا دلم هوای دیروز را کرد هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو دلم میخواهد می شود باز هم کودک شد؟؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
*~~~~~~~~* یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی، جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمیخواستیم ناراحتیشو ببینیم و همه ساکت مى نشستیم و با ولع به حرفاش گوش میکردیم همیشه میگفت: هر سوالی دارید بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه میکنم ميام بهتون میگم رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که در زمان زكرياى رازى میخواستند بسازند زکریای رازی گفته بوده كه چهار تا تیکه گوشت بیارید و ببرید در چهار نقطه شهر بگذارید، هر جا كه دیرتر فاسد شد همونجا درمونگاه رو درست کنید بعد سوالای ما از آقا معلم شروع شد سگا گوشتا رو نخوردن؟ نه حتما کسی مواظب بوده. نمیدونم دزدا گوشتا رو نبردن؟ نمیدونم شايد کسی مواظب بوده گوشتا رو كه برا فاسد شدن گذاشتن، اسراف نبود؟ برای ساختن درمانگاه، چهار تیکه گوشت ایرادی نداره كه فاسد بشه اگه دو تا از گوشتا سالم مونده باشن، کجا درمونگاه رو میسازن؟ سوال خوبی بود حتما صبر میکنن ببینند کدوم تيكه گوشت زودتر فاسد میشه اون گوشته که سالم موند رو آخرش ميخورند؟ نمیدونم پسرجان حتما میخوردن ديگه ... گوشتا اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد... یه کم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس و چند بار رفت بیرون و اومد تو یه کم كه اروم شد نشست و گفت : من امسال دوره ی خدمتم تموم میشه به اخر عمرم هم زیاد نمونده ولی دلم میسوزه واسه مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش، گرسنه است همش نگران گوشته هستند ولی یکی نپرسید درمانگاه چى شد؟ ساخته شد؟ نشد؟ اصلا چطور درمانگاه میسازن؟ معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر شده، جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمیمونه زودتر از اینکه زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش و گفت آروم برید تو حیاط ولى ما نرفتیم. البته خیلی نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد. فقط اونقدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم، تا زنگ خورد ^^^^^*^^^^^
*bi_chare* لذت بردن را یادمان ندادند *jigh* از گرما می نالیم ،از سرما می نالیم *help* در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم *chendesh* تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و در آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگیمان را تشکیل میدهند *zabon* مدرسه..دانشگاه..کار *fekr* حتی در سفر همواره به مقصد می اندیشیم بدون لذت از مسیر *tafakor* غافل از اینکه زندگی همان لحظاتی بود که میخواستیم بگذرند
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم