♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♡
گاهی باید دست های خودت را بگیری
اشک های روحت را پاک کنی و دست نوازش بکشی روی دلتنگی هایت
مرهم زخم های خودت باشی
گوش بشوی تا حرفهای دلت را خودت بشنوی
زبان بشوی برای گفتنِ سکوتِ تلخ جان و تنت
گاهی باید خودت برای خودت جان بشوی
روح بشوی
همه چیز و همه کَس بشوی
گاهی باید فقط خودت باشی و خودت
چون دنیا آنطور که می خواهی باشد، نیست..گاهی باید قبول کنی که عقلت با همه ی قدرتش به قلبت باخته
گاهی باید برای این زمین خوردن
کنارِ دلت چمباتمه بزنی و خیره خیره نگاهش کنی و بگویی
دیدی؟همانی شد که می خواستی..بُریدم ، خیالت راحت
^^^^^*^^^^^
حسین جان
تمام کوچه ها سیاه پوشِ تواند
دل ها را نمی دانم
فکر ها را نمی دانم
تو برای "شُهرت" نرفته بودی
تو رفتی تا انسانیت را بیدار کنی
تو یار می خواستی ، نه عزادار
کاش لا اقل عزاداری هایمان بیش از این ها از سرِ دل می بود
شاید اگر بود
هیچ آدم بی پناهی نبود که شب های خود را توی کارتن صبح کند
یا کودکی ، که روی بالینِ سنگ ها بخوابد
یا انسانی که از گرسنگی و فقر بمیرد
عزاداری هایمان اگر واقعی بود
ریشه ی فقر را می خشکاندیم
ریشه ی ظلم را می سوزاندیم
و گرنه لعن کردنِ آدم هایی که چند صد سال پیش مرده اند ، راحت ترین کارِ دنیاست
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
امدی ، جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب امدی
سنگدل این زودتر می خواستی، حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک روز مهمان توام، فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
چه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت می روی، تنها چرا
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
استاد شهریار
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کمی تحمل کن
دردهایی را که هربار با سماجتِ بیشتری قلبِ آرامشت را نشانه می گیرند
غصه هایی را که از در و دیوار ، می بارند
و مشکلاتی را که دست از سرِ آسایشت بر نمی دارند
باور کن که اوضاع ، همیشه به یک منوال نمی مانَد
شاید امروز همان روزی که می خواستی نبود
و هیچ چیز ، به گونه ای که تو انتظار داشتی پیش نرفت
ولی روزهای خوب ، در راه اند
قوی باش و مصمم تر از قبل ، برای حالِ خوب و آرزوهایت تلاش کن
و فراموش نکن که خدا همیشه در اوجِ سختی و مشکلات ، از راه می رسد و برایت معجزه می کند
کمی تحمل کن
همه چیز ، درست خواهد شد
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟
تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد
😔
با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...
اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم
﷽
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد
حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد
بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم
حکیم خندید و گفت : من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی
شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟
حکیم گفت: آن نفس است
من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی
و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم
و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*