oOoOoOoOoOoO
سر ما همیشه دعواست
سر ما آدم های معمولیِ مهربان، که یاد گرفته ایم محبت کنیم بیمنت، رفیق باشیم بیتوقع و مونس باشیم بیدلیل
سرِ ما که احساسمان را فریاد می زنیم، دوست داشتنمان را نشان میدهیم و بدیها را با اولین لبخند، دور میریزیم
ما که میتوانیم هزار بار ببخشیم، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان، جوری بگوییم "جانم" که انگار صبح روز نخستین است
سر ما همیشه دعواست
سر ما و همه آدم های مثل ما. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی، دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟
چه کسی است که یاد ما، لپش را گل نیندازد و خیال ما، خاطرش را آشفته نسازد؟
ما رد خواهیم انداخت به همه روزهای بعد از این شما
به همه ثانیه هایی که بی ما سر میکنید
به همه خیابان ها، شهر ها. هر کجا که بروید، ما پیش تر از شما آنجاییم
چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربه اش نخواهید کرد
سر ما همیشه دعواست
گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمی دانم
ولی از شما میخواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیل ها، دوست ها، هم کلاسی ها یا حتا معشوق های گذشته خود را بخاطر بیاورید
ببینید مهربان ترین ها، عزیز تر بوده اند یا بی رحم ترین ها
با وفاها ارزش بیشتری داشته اند یا آن ها که محل تان نمی داده اند
صبور ها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها
ترازو را برای شما به جا می گذارم
توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید
یادتان باشد که سرِ ما همیشه دعواست
سر نخواستن مان.چرا که ما نمی توانیم جور دیگری باشیم
oOoOoOoOoOoO
مرتضی برزگر
*~*~*~*~*~*~*~*
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی
گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: هیچی
بلند بلند خندید. گفتم: واقعا؟ آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم: واقعن هیچی دوستم نداری؟
گفت: نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم
گفتم: نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: نه. اون اشتباه شد. هزار تا
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: یعنی هزار تا منو دوست نداری؟
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه
لپ هاش گل انداخته بود. گفت: شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم
گفتم: باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟
لبخند زد
چشم هام را گرد کردم و گفتم: هان؟
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری
گفت: هیچی
پرسیدم: هیچی؟
شانه اش را انداخت بالا. گفت: هیچی دوستت ندارم
لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه
داد کشیدم هورا
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: قربان. اینطوری مردمو می ترسونید
پرسیدم: چطوری؟
آهسته تر گفت: اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید
به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد... هشت سال گذشته بود
*~*~*~*~*~*~*~*
❇مرتضی برزگر❇
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود
فقط زیر سوال آخر نوشته بود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده
دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش
بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم
بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون
بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم
دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب
راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم
یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش ، خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد.
یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت
یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده ؛ یه وقت ناراحت نشی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام ؛ بهم گفت
اون بیستی که دادی خیلی چسبید
من بش گفتم
اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام ، بهت صد می دادم بچه
خندید و دست انداخت دور گردنم ، بهم گفت
بچمون هفت ماهشه استاد . باورت میشه ؟
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم
بهم گفت
این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط ، نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود ، که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود
فقط سرد بود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
مرتضی برزگر