ليلي زير درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گلها انار شد، داغ داغ
هر اناري هزار تا دانه داشت. دانهها عاشق بودند
دانهها توي انار جا نميشدند. انار کوچک بود. دانهها ترکيدند
انار ترک برداشت
خون انار روي دست ليلي چکيد، ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد
مجنون به ليلياش رسيد
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود! کافي است انار دلت ترک بخورد