*~~~~~~~~* شاد باش امروزت راشاد زندگی کن،امروزت رابه خاطر امروزت شادباش، فردا و آینده را به همان آینده بسپار؛همانگونه که گذشته ات رابه گذشته ات سپرده ای ثانیه ها ومین های زندگیت را به دست تقدیر بسپار ازگذشته ات درس بگیر وازآینده ات تجربه.. اما حال را برای خود نگه دار ماضی و مستقبل را به سرنوشتت بسپار مضارع را دریاب در همین لحظه ها زندگی کن شادباش به خاطروجود همین لحظه ها حالت را به خاطرگذشته یا آینده ات خراب مکن اگربرای آینده ات حالت را ازدست دادی مطمعن باش آینده ات هم از دستت میرود زیرا آینده خود پراز زمان حال است اگر دراین زمان شادی بدان درگذشته بافکربه آینده ات حال های گذشته ات راخراب نکرده ای گذشته نیز ترکیبی از حال هاییست که زمانشان گذشته پس بدان زمان فعلی،زمان کنونی، مهم تراز هرزمان دیگریست زیرا این زمان حال است که گذشته وآینده رامیسازد شادباش کنونت را *~~~~~~~~*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نقل است که نوروز اندر وادی خنگولستان بسی شاد بودندنی به اندازه خیلی در صباح قبل تحویل سال شیخ المریض نخود نیمپز همی خوردی و تا شامگاه نه چیزی خوردی و نه حرفی زدی پس نیمه شب به بلندای کوهی برفتی و باسنش رو به آسمان نشانه بگرفتی و در لحظه تحویل سال گوزی بس مهیب شلیک بنومودی که نزدیک باشد به انفجار هسته ای پس اهالی متوجه بگشتند که سال نو همی گشتی و یکدگر در آغوش بگرفتی و عر زنان و پایکوبان به شادی مشغول بگشتند و خدایشان رحمت کناد.. پس شیخ لنگان و نالان به وادی رجعت بکردی و تا سحر از درد باسن بخود بپیچیدی و خدایش شفا دهد روز بعد شیخ به میدان وادی برفتی و جمله ی خنگولیان را تفقد بکردی و بر همگان عیدی بدادی نقل باشد که تفقدش جز باد معده و گوز هیچ نبودی ازیرا که وی را شیخ المریض گویند و جز مرض هیچ در کف نداشتی و خدایش مجدد شفا دهد.. روایت کنند که مریخی ملعون چونان سنوات ماضی در گوشه ای بتمرگیدی و بمانند بخت النحس وادی نشینان را همی نگریستی و گویند که چشمانش شور همی ببودی وز آن نظربازی قصدی نداشتی الا چشم زدن ملت و خدایش لعنت کناد.. وز جمله رسومات خنگولیان رسم ریق دیدنی همی باشد چونان که به نزد هم برفتی و ریق به هیکل هم حوالت بکردی و یک دگر ریقمال بداشتی تا در تمامی سال در صحت و سلامت گذران عمر بکردندی و خدایشان شفا دهاد
راویان اخبار نقل کنند که فی السنوات الماضی عده ای از حرامیان و اراذل و اوباش به وادی خنگولستان قشون کشی بکردندی من باب قتال اهل وادی و تصرف آن چون به دروازه وادی رسیدند ندای هل من مبارز سر همی بدادندی و نفس کش طلبیدند من باب جدال پس اهالی را وظیفه شد بر نبرد با حرامیان اول نفر جوانی نوباوه ببودی بچه زرنگ نام پس به اسبی نشستی و عربده کشان سوی خصم بتاختی لیک چو لشگریان بیشمار حرامی را بنگریستی وز جانب باختر سوی بیابان الفرار بنومودی و خدایش نیامرزاد پس نوبت به ننه پفکی بیوفتاد چو آن پیر فرتوت به دروازه وارد بگشتی به زرتی پایش همی بشکستی و چندین نفر دیگر را نیز اسیر و منطر خویش بگردانی و خدایش شفا ندهاد پس از وی نوبت به رویا نامی بیوفتادی لیک چو بیادش بیامدی که با جمله خنگولیان بحث و جدل بداشتی و قهر ببودی زه جانب خاور حرامیان الفرار بفرمودی و خدایش آشتیش ندهاد پس نوبت به مریخی نامی بیوفتادی که بسی مشکوک بنومودی لیک آن لعین چو حرامیان بدیدی سویشان برفتی و خویش تسلیم بکردی و جمله اخبار و احوال وادی را دودستی بدیشان عرضه بداشتی و خدایش لعنت کناد پس نوبت به ملوس و قرقری و ملودی و بلقیس و تونی و باقی برسیدی...لیک چو اینان لشکریان حرامی را بدیدندی پس جیغی بکشیدی و در خویش بشاشیدی و به وادی بگشتی و اندر پس دیواری پنهان بگشتی و خداشان نابود کناد چون این حالت بر اهل وادی بگذشت و مردمان بدیدند که از شیخ المریض لعین له بو و بخاری بر نخیزاد...پس سوی بزرگمردی ستار نام از اهل شیراز جنت فراز بگشتند تا چاره کند این بلوا را شیخ ستار دستی بر محاسنش کشیدی و وادی نشینان را فرمود تا منجنیقش بر دروازه بیاوردند..پس فرمود شیخ المریض را دست و پابسته بیاوردند و اندر منجنیق بگذاشتند وز میان جمع کسی گفت:ای شیخ ستار...این چه کار باشد که شیخ المریض را که بزرگ ما باشد و مهتر ما در منجنیق افکندی تا پرتابش نومایی سوی خصم پس ستار فرمود: همه دانید که شیخ مریض بباشد و نتواند خویشتن کنترل نوماید بر جهاز معده..پس بوی گند و تعفنش بیداد همی کند و چو جمعیت خصم حرامی افزون زه شمار باشد و عنقریب سوی ما حمله نومایند و کشتارمان همی کنند..نیکو باشد که شیخ المریض را سویشان پرتاب همی کنیم و بر نتیجه این فعل منتظر بباشیم والله اعلم... پس شیخ را پرتاب همی کردند بر حرامیان و شیخ چونان خمره بر وسط حرامیان فرو بیوفتاد و منفجر بگشت و وز بوی تعفنش جمله سپاه خصم سقط بگشتند و باقی زنده ماندگان نیز تار و مار شدند و نیرنگشان باطل بگشت و زان فکرت شیخ ستار احدی جرات نداشتی بر تهاجم بر وادی و خدایش رحمت کناد
گویند که در سنوات ماضی شیخنا لبخند زنان و لگد پران اندر شوارع وادی قدم بزدندی و از خویش حرکات نامعقول بروز بدادی و چونان فنر به هوا بجستی چو این حالتش بر اهل وادی هویدا بگشت...فضولی شیما نام بر شیخنا وارد شدی و سوال از وی همی بپرسیدی که ای اصخر گوزمار...تو را چه میشود؟ شیخنا بر وی بنگریستی و پس از اندکی راه خویش در پیش گرفتی و برفتی...روایت است که زیر لب هروله کنان بفرمود:جواب ابلهان خاموشیست پس اهل وادی در شگفت بشدندی زین حرکات شیخ پس از چندی رندی شیخنا را اندر پستویی به دام انداختی و گفتی یا شیخ گر نگویی سبب جست و خیزت را تو را ریقمال نومایم و بر تو ریق خورانم تا هلاک گردی پس شیخ فرمود: زینهار گر این کنی و گر رخصت دهی بگویمت مرا چه باشد پس بدان و آگاه باش که دوش نخود فراوان تناول بنمودم و باد نخود اندر بطنم جمع بگردیدی و چونان فشار بر من وارد بگشت که افتان و خیزان بگشتم تا گوزی مهیب از من خارج بگردید..تا بدانجا که ماتحتم جر بخوردی و بخیه لازم بگشتمی و اهل نابخرد وادی مرا شاد و مترقص فرض بداشتند و خدایشان لعنت کناد ^^^^^*^^^^^
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ شعر من وقتی که با تو عشق بازی می کند در تنور داغ آغوشت ، چه نازی می کند در تو می پیچد تمام واژه های پیکرش در میان بوسه هایت یکه تازی می کند می شود آن کس که باید باشد و باید شود عاشقی را پیش چشمت صحنه سازی می کند مثل مجنون می شود در پاره ای از لحظه ها چون که لیلا دائماً عاشق نوازی میکند شعر من ... آری ... تو باشی . جور دیگر میشود وصف غم ها را فقط با فعل ماضی میکند بی خیال درد و غمهای درونی می شود چون تو هستی ، ادعای بی نیازی میکند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ محسن مهر پرور
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم