♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
💕این متن واقعا ارزش خوندن داره
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه _
ازهمه چیز برتر است؟
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: خدا
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟
اصلاً بگذار از اول برایت بگویم
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی... میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد... دست سوختهام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم
باتردید گفتم:
مادرجان، اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد، نه؟
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت، انگار که حساب کار دستش آمده باشد، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی، گم کرد
عشق چیز عجیبیست دخترکم، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش... عشق اما خطرات خاص خودش را دارد، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری، گاهی از خوشی هایت، گاهی از خودت، گاهی از جوانیات
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است... برای بعضی ها هم بدست آوردن... اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد... گاهی ناخن های دستشان را، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند... گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند، دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند
گاهی نمیخرند، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود ! تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد... دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی
لبخندی زدم، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... عاشقی چقدر به من نمی آمد، موهایم را بافتم، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم، برای بزرگ شدن زود بود... خیلی زود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
نازنین عابدین پور
مادرشوهری نیمه شب از خواب برخاست تا به پسر و دختر خود سرکشی کند
اولی با زنش در یک طرف بام و دومی نیز با شوهرش در طرف دیگر آن خوابیده بودند
به طرف دخترش رفت و دید با فاصله از شوهرش خوابیده او را بیدار کرد و گفت
مادر جان ممکن است تو و شوهر نازنینت سرما بخورید نزدیک هم بخوابید
پس از آنکه آنها را کنار هم خواباند به طرف پسرش حرکت کرد
دید او و زنش در آغوش یکدیگر خوابیده اند او که حسادتش گل کرده بود فرزند خود را بیدار کرد و گفت
مادرجان در این گرما و حرارت جگرت می سوزد قدری دورتر از زن خود بخواب این بگفت و آنها را از همدیگر جدا کرد
عروسش که از ابتدای امر بیدار و شاهد رفتار و تبعیض او بود گفت