*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محله مان شدم خیلی تصادفی رفتم در را باز کردم پشتش به من بود
وقتی برگشت قلبم تند تر میزد
سلام کردم نگاهش به چشمانم دوخته شده بود
سرم را پایین انداختم و گفتم نامه ای برای من دارید ؟
گفت: بله
مادرم از توی اتاق داد زد دخترم کی هست ؟
گفتم پستچی مادر جان
مادر گفت: بگو بیاد خونه یه چایی بخوره خستس
چیزی نگفتم و نگاهی به پست چی کردم
پست چی یه قدم تو اومد و داد زد خاله مریم ممنون مزاحم نمیشم
نامه و بدم برم
منتظر بودم تا نامه را بدهد
نمیدونم در نامه چه بود ؟
ولی از طرف پدرم بود
نه از طرف پدرم نبود از طرف همرزمش ناصر بود
انگار نامه برای من بود بازش کردم و خوندم
خیلی مقدمه چینی کرده بود ... از اونا گذشتم و سراغ اصل مطلب رفتم
پدرم فوت شده بود
اشک در چشمانم جمع شده بود
برگه خونی بود انگار موقع فوت پدرم این نامه را نوشته بود
گفت برایش آرزوی شهید شدن بکنم
و زحمت این خبر را من به مادر مریضم بگویم
اما چگونه ؟
ناگهان در خیالم بودم که پست چی گفت خیره حالتون خوبه ؟
گفتم بله خیره
کجا رو باید امضا کنم
من به مادرم این موضوع را نگفتم
تا موقعی که جنازه ی پدر رو آوردن
مادر در کنار پدر از هوش رفت
من ماندم یتیم در اون روز من بودم که گریه نکردم و خودم رو زمین نزدم عین مجسمه خشکم زده بود و هیچی رو باور نمیکردم
من به تنهایی در آبادان بزرگ شدم و زندگی کردم
کسی رو نداشتم ! که بهش پناه ببرم تنها کسم مادرم بود که 😢
آن هم از دست دادم 😢
در سن ۱۷ سالگی با همرزم پدرم ناصر ازدواج کردم
به همراه ناصر به تهران آمدیم و زندگی مان را شروع کردیم
بعد دوماه ناصر با صورت جمع شده و ناراحت به خونه اومد
بهش گفتم چیزی ازت نمیپرسم هرموقع دوست داشتی میتونی بگی
به پام نشست و گفت مینو جان نمیخواهم زخم دلت را تازه کنم
گفتم ناصر مقدمه چینی نکن و اصل مطلب رو بگو
گفت میخوام برم جبهه
سکوت کردم
گفت ترو خدا نمیخوام ازم ناراضی باشی
سرم و پایین انداختم و سکوت کردم
گفت التماست میکنم مینو دلم آروم و قرار نداره
با اشک سرم را بالا اوردم و گفتم خدا همراهت باشه
ناصر جان
نمیدانستم از قبل نقشه داشته است
صبح بعد اینکه از خواب بیدار شدم نبود
نامه ای نوشته بود و گفته بود
حلالم کن
بعد یکسال چشم انتظاری جسد تیکه تیکه شده ناصر رو اوردن
خدا لعنتشون کنه به تن مرده ی همسرم هم رحم نکردن
من تنها فقط به خودم پناه اوردم
و شب ها با یادش میخوابم
ناصر جان خدا ازت راضی باشد
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
نویسنده : ناشناس
..*~~~~~~~*..
این متنو باید قاب کرد و به بهترین دوستان داد
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا , آب میوه نبود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
✍بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست !و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت
✍بزرگ تر که شدیم , فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند
شاید هم رفته باشند ...!!خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود
✍ خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود
غضبش عشق بودو تنبیه اش عشق
❤️
✍و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر , انحنای قامت اوست
^^^^^*^^^^^