○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ هوس زن گرفتن به سرم زده بود دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود ؛ نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی سر ساعت به رستوران رفتم رئیس تا مرا دید گفت «چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم» بعد هم گفت «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی» و ادامه داد «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی ؛ همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی» پرسیدم «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟» جواب داد «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم جهیزیه نداشت ، باباش یک کارمند ساده بود چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم صباحت زن زندگی بود بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم فرداش که میخواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم ایندفعه روسری خواست روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود دوباره اثاثیه رو عوض کردم بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد از همه خوشگلا خوشگلتر بود کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد مدام زیر لب میگفت آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم مجبور شدم طلاقش بدم خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خوش بحال آنکسی با نان و ماست زندگانی اش همیشه رو براست دیده ام حاجی چو قارون ثروتش تا بخوردن میرسد همچو گداست *♥♥♥♥*♥♥♥♥* محمد غنی پور
*~~~~~~~~* می شود خواهشی از خاطره هایت بکنم؟ می گذاری که نگاهی به نگاهت بکنم؟ یک نگاه از همه ی چشم تو سهمم بشود حاضرم تا همه ی عمر قناعت بکنم تو همیشه به خداحافظی عادت داری نکند واهمه داری به تو عادت بکنم؟ چه شده؟ باز تو از دست خودت دلگیری بگذارید من این بار وساطت بکنم فقط این بار فقط، دست مرا رد نکنی این غزل را همه گفتند به نامت بکنم *~~~~~~~~* ناشناس
دوران افول و عقب ماندگی ملتها زمانی شروع شد که جای اندیشیدن را تقلید جای تلاش و کوشش را دعا جای فکر کردن به آرزوهای بزرگ را قناعت و جای اراده برای رفتن و رسیدن را قسمت وجاى تصميم عقلانى را استخاره گرفت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ اﻣﯿﺮ کبیر
حريص ترين موجودات مگس و قانع ترين آنها عنکبوت است حال در جهان خلقت بنگر که چگونه حريص ترين موجودات خوراک قانع ترين آنها ميشود ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ امام علی عليه السلام
توکل بر خدایت کن کفایت میکند حتما اگر خالص شوی با او صدایت میکند حتما اگر بیهوده رنجیدی از این دنیای بی رحمی به درگاهش قناعت کن عنایت میکند حتما دلت درمانده میمیرد اگر غافل شوی از او به هر وقتی صدایش کن حمایت میکند حتما خطا گر میروی گاهی به خلوت توبه کن با او گناهت ساده میبخشد رهایت میکند حتما به لطفش شک نکن گاهی اگر دنیا حقیرت کرد تو رسم بندگی آموز حمایت میکند حتما اگر غمگین اگر شادی خدایی را پرستش کن که هر دم بهترینها را عطایت میکند حتما
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ... ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺥ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﻣﯽ ﺯﺩ ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁشپزﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، صدای ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ :shock: ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺮﻕ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﯾﺪﻩ می شد. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﯽ؟ " ﺁﺷﭙﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:" ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ رﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ :) ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺣﺼﯿﺮﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﺴﺘﻢ . " ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻦ ﺁﺷﭙﺰ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : " ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﺍﯾﻦ اﺷﭙﺰ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻀﻮ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﻧﯿﺴﺖ :) ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻭﻩ نپیوﻧﺪﺩ،ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ که ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ. " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ؟؟؟ :shock: " ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: " ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ بداﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ: ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ. ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ چیست (6) " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ مقابل ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ ... ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﺩ اﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﮔﺸﺖ. ﺁﺷﭙﺰ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭآنها را شمرد ... 99 ﺳﮑﻪ؟؟؟ ﺁﺷﭙﺰ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻃﻼﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ؛ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎً ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺑﻮﺩ :S ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ 100 ﺳﮑﻪ ﻧﯿﺴﺖ :| ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﺩیگر ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺳﮑﻪ ﺻﺪﻡ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺎﺗﻤﻪ داد. ﺁﺷﭙﺰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﯾﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﯾﮑﺼﺪ سکه طلا ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺁﺷﭙﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؛ ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ!!! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻼﯾﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﺁﺷﭙﺰ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﭙﺰ ﺭﺳﻤﺎً ﺑﻪ ﻋﻀﻮﯾﺖ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﺩﺭﺁﻣﺪ
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم