@~@~@~@~@~@ موفق ترین موفق ترین انساها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دوست دوست کسی است که اولین قطره اشک تو را می بیند، دومیش را پاک می کند و سومیش را به خنده تبدیل می کند *♥♥♥♥*♥♥♥♥* قضاوت نکن هر پرهیزکار، گذشتهای دارد... و هر گناهکار، آیندهای... پس، قضاوت نکن ..♥♥.................. قوی انسان قوی کسی است که، نه منتظر می ماند خوشبختش کنند و نه اجازه می دهد بدبختش کنند ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ دلتنگی دلتنگی آن لحظهای است که در حال انجام کاری هستید و آرزو می کنید که کاش او نیز اکنون کنار شما بود @~@~@~@~@~@
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به نظره شما کدوم یکی از این سه شخصیت بهتره؟ شخصیت اول به سیگار اعتیاد داشت از طالع بین ها مشاوره می گرفت با سیاستمداران فاسدی دوست بود به مشروبات الکلی وابسته بود شخصیت دوم دوبار از کار اخراج شده بود معمولا تا ظهر می خوابید دانشجو که بود هر روز یا مواد مخدر مصرف می کرد یا الکل شخصیت سوم گیاهخوار بود سیگار نمی کشید الکل مصرف نمی کرد میلیون ها نفر از او پیروی میکردند هرگز به همسرش خیانت نکرد احتمالا الان با خودتون میگید که شخصیت نفر سوم بهتره اما نفر اول فرانکلین روزولت (سی و دومین رئیس جمهور آمریکا) نفر دوم وینستون چرچیل (نخست وزیر سابق بریتانیا) و نفر سوم آدولف هیتلر دیگران رو از روی عادت های آنها قضاوت نکنید
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * پیری به جوانی می گفت: کچل کُن برو بالا شهر همه فکر میکنن مُد ِ برو وسط ِ شهر فکر میکنن سربازی بیا پایین شهر همه فکر میکنن زندان بودی این همه اختلاف فقط در شعاع ِ چند کیلومتر مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند از قضاوت مردم نترس خدا پرونده ای را که مردم مینویسند نمی خواند * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
سر راهت چند دختر دیدی!؟ یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!؟ جوان جواب داد: هيچ! فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شیری گرسنه از میان تپه های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد؛ سپس در حالی که غذا می خورد هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد هنگامی که مست پیروزی هستیم، بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من يک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها مردان رفت و آمد دارند!! من دیگر قادر به تحمل اين اوضاع نيستم استاد گفت: خب شايد اقوامشان باشند؟ شاگرد گفت: نه! من هرروز از پنجره نگاه می کنم؛ گاهی وقت ها بيش از ده نفر متفاوت می آيند و بعد از چند ساعتى مي روند استاد گفت: کيسه اى بردار و براى هر نفر يک سنگ در کيسه بینداز، چند ماه ديگر همراه با کيسه بیا تا ميزان گناه ايشان را بسنجم شاگرد رفت و چنين کرد بعد از چند ماه آمد و گفت: از بس کیسه سنگين شده که من نمى توانم آن را حمل کنم؛ شما براى شمارش بيايید استاد گفت: تو که يک کيسه سنگ را تا خانه من نتوانستى حمل کنی؛ چگونه می خواهى بار سنگين گناهت را نزد خدا ببرى؟؟؟ برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن چون آن دو زن، همسر و دختر عالمى هستند که وصيت کرد بعد مرگش شاگردانش در کتابخانه او مطالعه کنند اى پسر آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت همانند تو که در واقعيت شاگردی اما در حقيقت شيطان ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
-----------------**-- امروز سوار يه تاكسى شدم صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد چند ثانيه گذشت راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه خانم مسافر: ممنون راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد خانم مسافر: واقعاً؟؟!؟ راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى فقط ميخواستم بگم تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونهِ قضاوت ميكنيم -----------------**--
مردي به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ . بچه ها شيطنت و سر و صدا مي کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود مردم با هم پچ پچ مي کردند و مي گفتند عجب پدر بي ملاحظه ايست و بچه هايش را آرام نمي کند بالاخره يک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هايت را آرام نميکني ؟ مرد گفت الان از بيمارستان مي آييم و مادر بچه هايم فوت کرده در فکرم که چطور اين خبر را به بچه ها بدهم o*o*o*o*o*o*o*o در اين لحظه بود که مردم بجاي غر و لند ، شروع به بازي کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هايش غرق شد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * پی نوشت: هيچگاه بدون درک شرايط ديگران ، در مورد آنها قضاوت نکنيم
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ طلا ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩند ، سکه طلا را بردار ... ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﯽﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ نمی ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ... ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺣﻤﻖﺗﺮﻡ. ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﻴﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ :) .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﻓﯿﻊ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ... ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻣﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ... ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩ ﻭﻟﯽ اﻫﻞ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻪ! ... ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺁﻥ ﻫﻢ ... ﻓﻘﻂ ... ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻩ رﻓﺘﻪ ... ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﻗﺮﺍﺭﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺴﺖ ﺷﻮﺩ ... ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻡ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯿﺶ ﻣﺪﯾﺮﯼ ﭺ ﻣﯿﺪﺍنم معاﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ شاﯾﺪﻡ ﺭییس . . . میشد . . . ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ نه ﺑﻠﯿﻄﯽ ﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻧﻪ ... ﺧﻼﺻﻪ ﺗﻮﺭ ﮐﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﮐﻠﯽ سنﻏﺎﺗﯽ ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ... ﻭﻟﯽ ﺷﻐﻠﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﻭ ﻗﺒﺾ های ﻣﺮﺩﻡ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﻗﺒﻀﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ میگرفت یا ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ :S ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ... :S * سعید مختاری *
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم