♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم
وين دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مستْ چنانم كه شنفتن نتوانم
شادم به خيالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آيم و چون سايه ى ديوار
گامى ز سرِ كوى تو رفتن نتوانم
دور از تو منِ سوخته در دامن شب ها
چون شمعِ سَحَر يك مژه خفتن نتوانم
فرياد ز بى مهريَت اى گل كه در اين باغ
چون غنچه ى پاييز، شكفتن نتوانم
اى چشمِ سخن گوى تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
محمدرضا شفیعی کدکنی