oOoOoOoOoOoO وقتی یه کسیو با تمام وجودت بخوای ولی اون تورو نخوادت مثه این میمونه که تو فرودگاه منتظر کِشتی باشی oOoOoOoOoOoO
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فرودگاه ها بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند و دیـــــوار های بیمارستان ها بیشتر از عبادتگاها دعا شنیده اند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
-----------------**-- یک زن جوانی درسالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی راخریداری کند همراه کتاب یک بیسکویت هم خرید او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد در کنار او یک بسته بیسکویت بود و درکنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. اوخیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد ولی این ما جرا تکرار شد هر بار که او بیسکویت بر میداشت آن مرد هم همین کار را میکرد این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد: حال ببینم این مرد بی ادب چه خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکویت راهم نصف کرد و نصفش را خورد: این دیگه خیلی پررویی می خواست اوحسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه علام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست آن زن کتابش را بست چمدنهایش راجمع جور کرد و بانگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت وقتی داخل هواپیمار روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تاعینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان باکمال تعجب دید که جعبه بیسکویت آنجاست باز نشده و دست نخورده. خیلی شرمنده شد از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکویتی خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود آن مرد بیسکویتهایش را با اوتقسیم کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد -----------------**--
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد گفت: مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟ گفت: امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت گفتم: بگو چقدر؟ گفت: تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم گفتم: هر چه بدهم قبول است؟ گفت: یا علی با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: من گفتم هر چه دادی قبول گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم گفت: تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟ واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ *malos* دم خنده هاتون گرم *malos*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم