○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ در قرن گذشته، سنگاپور دچار فلاکت و بدبختى بود. فقر، بيمارى، فساد و جرم و جنايت بيداد میکرد مناصب دولتى به کسانى که بالاترين قيمتها را پيشنهاد میکردند فروخته میشد پليس، دخترکان را براى روسپىگرى مىربود و درآمد سارقان و خودفروشان را با آنان تقسيم میکرد فرماندهان ارتش، زمينها و برنجزارها را احتکار کرده بودند قضات، احکام خود را میفروختند همه میگفتند اصلاحات ناممکن است اما من به معلمان روى آوردم آنان در فلاکت بودند به آنها بالاترين حقوقها را پرداختم و به ايشان گفتم: من موسسات دولتى را مىسازم و شما براى من انسان بسازيد و اينگونه بود که سنگاپور به کشورى متمدن و قدرتمند تبديل شد 👤 لى کى وان يو بنيانگذار سنگاپور جديد۰ روز معلم مبارک *lover* *esgholi* *bia_gol*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همین که آقاجان از دهان لقِ خواهر کوچکم شنید که من با فروختن گوشواره ام یک ساز خریده ام کمربندش را برداشت و توی حیاط دنبالم افتاد که گیس بریده کدام عاقلی طلا را میدهد و دادار دودور می خرد؟ ننه جان هم پشت آقام درآمد و همین طور که چنگ می انداخت به صورتش گفت به جای این غلطی که کردی می رفتی کلاس احکامی، صوتی، چیزی نه این که مطرب بشوی که فردا توی محل اسمت بپیچد و هیچ احمقی در این خانه را نزند آقاجان که اهل این حرفها نبود تخس شد و گفت حالا لازم نیست همه آخوند و بانو مجلسی بشوند جای این تکه چوب می رفتی کلاس خیاطی، که فردا بلد باشی جوراب شوهرت را بدوزی زورم که به آن ها نرسید زدم زیر گریه دست آخر هم یک سیلی از آقاجان خوردم و توی اتاق حبس شدم صبح فردا خواهر کوچکم آمد و گفت که ننه جان سازت را داد سمساری و عوضش آینه شمعدان خرید، بیا ببین چقدر خوشگل است حالا سال ها از آن روزگار میگذرد ازدواج کرده ام و بلدم جوراب شوهرم را بدوزم از احکام هم حسابی سرم می شود اما به آینه ام که نگاه میکنم دختری را میبینم که در دوردست ها ساز میزند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نسرین قنواتی بآنوۍ زمِسْتآن
دلم آرامش میخواهد؛ازهمانهایی که درتراس مینشینم و آرام کتاب میخوانم و به گذر ثانیه ها میندیشم به این فکر میکنم که ماآدم ها گاهی خیلی چیزهارا فراموش میکنیم،مثلا فراموش میکنیم هرکس که ماراازکاری منع میکنید دلیلش این نیست که به خوشبختی ما حسودی میکند،یا اینکه فراموش میکنیم کسی که داریم قلبش را میشکنیم عضوی از ماست غریبه یا دشمن نیست،فراموشمان میشود که زندگی کنیم وفراموشمان میشود که برای زندگی کردن آمده ایم نه برای کارکردن و فخرفروختن...حرفم این است که خواهره عزیزم برادره عزیزم دوست گلم ساده باش نه تاحدی که سواستفاده کنند در حدی که بتوانی کارکنی تا زندگی کنی نه اینکه زندگی کنی تا کارکنی ازکنار مشکلات بگذر،باخود نگو من حتما باید حلش کنم بعضی از چیزها بعضی ازحرفها هستند که باید نادیده اشان گرفت نه اینکه ضعیفی نه فقط برای اینکه خودت آرام باشی و دچار حواشی این دنیا نشوی؛بخند بی دلیل و بادلیل بگذار بگویند دیوانه است،تاآنهاگفتند دیوانه که تو دیوانه نمیشوی،اصلا دیوانه هم باشی که چی؟!دردنیایی که دوزوکلک معیار پیروزی و برتری و دروغ گفتن دلیل خوشبختی پوشالیست دیوانگی مهبتیست که داشتنش لیاقت میخواهد حال دیوانگی را به حال این انسانهای به ظاهر عاقل ترجیح بده،بگذاربه خاطره همین حالت کنارت بگذارند به درک همینکه حالت خوب باشد بس است به این آدمک های ویترینی نیازی نیست،مهم حال خوبت است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید پرسید : چه می کنی؟ گفت : خانه می سازم پرسید : این خانه را می فروشی؟ گفت : آری پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید زبیده قصه بهلول را باز گفت هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد گفت : این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت : آری هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *fereshte* خونه های بهشتی براتون آرزو میکنم *fereshte*
الاغ لجباز و ملا نصر الدین ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ روزی ملا نصرالدین الاغش را برای فروش به بازار برد دلال مشتریان رو جمع کرد و الاغ رو برای فروش معرفی کرد هر کدام از مشتری ها شروع به بررسی الاغ کردند یکی دمه الاغ رو معاینه میکرد یکی دندون هاش رو :khak: که ناگهان الاغ خر شد :khak: و شروع به جفتک و لغت انداختن و گاز گرفتن مشتری ها کرد و همه فرار کردند *gorz* *gorz* دلال پیش ملا نصر الدین اومد و گفت این الاغه خرت رو هیشکی نمیخره *bi asab* *bi asab* ملا نصر الدین هم گفت منم برای فروش نیوورده بودمش ؛ اورده بودم مردم ببینن که عجب الاغ خری دارم و از دستش چی میکشم *vakh_vakh* *vakh_vakh*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم