♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد.
*bi asab* *bi asab*
روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد.
*ey_khoda* *ey_khoda*
روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید.
اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند.
او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است.
*narahat* *narahat*
در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد.
روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد.
پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.
کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن.
حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند.
**♥** **♥**
مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقي خواهد ماند