به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست o*o*o*o*o*o*o*o واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان o*o*o*o*o*o*o*o * واقعیت حماسه عباس(ع)* آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند عجیب است عجیب بخوانید o*o*o*o*o*o*o*o وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است. عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟ و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد o*o*o*o*o*o*o*o حرمله حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! - تا خود را از ترس برهاند! - فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود * لطفا صحنه را بفرمایید - آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود. ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود - در آن لحظه حسین! ... امام ... با خدا چه می گفت؟ او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است - خدا چه گفت؟ خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی - بعد حسین چه گفت؟ حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد و خدا گفت عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟ -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند - و دشمن!؟ بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت - بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟ عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد و تاخت به محض رسیدن به او، چنان شمشیری بر فرق او آورد که او و اسب و اسلحه همه در هم شد و از دشمن عده ای ناخودآگاه هورا کشیدند! و ناگهان به خود آمده ساکت شدند اسب عباس به فرمان او عقب عقب آمده تا به یاران رسیده فریاد زد آیا کس دیگری هست که ناگاه دو تن دیگر از لشگر دشمن جدا شده و با عجله از دو طرف عقب لشگر عباس خود را به عباس رسانده فرو افتاده وعذر تقصیر و اجازه الحاق به عباس گرفتند. آقا با مهربانی فرمودند این خدا و اینهم شما. آن دو عقب عقب رفته به اسبها نشسته و در میان پذیرش یاران جا گرفتند شمر مستأصل شده بود. ابن سعد گیج و مبهوت. حرمله سخت حیران و عصبی. معاندان هر یک لب به دندان می جویدند. عرصه به دشمن بحدی تنگ شده بود که حمله ای از عباس اثری از یمین و یسار و نظم لشگر باقی نمی گذاشت همه چیز در تصرف عباس! حتی اراده دشمن! اما او مسلم بود. عبد بود. او یار بود. او تسلیم و راضی به رضای حق و لذا از اخم بکاست تا جسارت دشمن زنده شود. تا دشمن خودش را بیابد! و یافت سنان نیزه ای بر زمین زد و بدون آنکه نگاهش به عباس باشد به زمین چشم دوخته فریاد زد: ای لشگر خدا حمله کنید!! چند نفری حمله کردند و بقیه با کمی تردید به عقب افتادگی، دوباره به یاران عباس حمله کردند جنگی بود در حد خود نمونه و عباس بر هر کسي که می رسید، اعلام مرگ آن کس بود و یاران او هم، در شجاعت برتر از هر سربازی و سردار از یزید ناگهان بین یاران عباس جدائی افتاد و 12 نفری از آنها در محاصره آمدند. می جنگیدند و مي دريدند و لشكر را عقب مي زدند، اما به شريعه يا خيمه گاه مسلط نبودند. اين كشمكش و قتل و نبرد تا آنها را خسته کند ادامه داشت و آنگاه که از کشته ها پشته ها ساخته و امان از دشمن بریده بودند، در دریغ از یاور و توان، یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند یا از اسب ساقط شده در زیر دست و پا می افتادند (آب) و عباس و یاران دشمن را تا شریعه در هم كوبيدند و خود را به شريعه رساندند. از یاران عباس شش نفر دیگر باقي بود. مشكها از آب پر و كمي رفع خستگي مي كردند عباس با رسیدن به آب نگاهی به آب کرد و تو دانی که قدرت او در رساندن آب يا تقديم آب چگونه است؟ و چگونه بود؟ اما مشیت را هم می دانی و لذا به محرومیت بچه ها گریه کرد - در آن لحظه چه گفت؟ فرمود: خدایا عناد یک انسان تا چه اندازه است! وآنها تا کجا باشما مخالف هستند!؟ بعد فرمود: خدایا شکرت که مرا پناه دادی و تو، بدان که عباس تو تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون پای تعهدخود ایستاده است و فرمود خدایا حسینم را، برادرم را به تو می سپارم. از علی اصغر و قاسم و رقیه، عبدالله و عون و جعفر و از همه یاران خودت محافظت فرما. آنها همه لایق لقائند محفوظشان بدار - و خدا؟ و خدا فرمود: عباس من، ملاقات ما نزدیک است. اگر چه تو در لقاء هستی و مزه و لذت و مستی لقاء از آن تو باد. اگر چه آن را مزه کرده ای و عباس فرمود: خدايا اين منم كه مشیت را سامان می دهم!(عباس با كاهش اخم و هيبت به آنها جسارت حمله مي داد) آیا این قرار ما بود!؟ و خدا فرمود: عباس من؛ این کمترین هدیه خدای توست. ازمن بپذیر. و عباس گریه کرد (اسبها) و آنگاه آبی برداشت تا رفع خستگی کند. صورت را آبی زند اما آنرا خلاف جوانمردی دید زیرا اسبها خسته بودند. اسبها را تیماری دادند و آبی را بالا تا اسبها گمان خوردن آب کنند و خوردند و عباس بر اسب نشست؛ زیبا و استوار چون کوه. درخشش او در عرش دیدنی بود. نورانیت او در ملکوت، در سدره المنتهی و در معراج مشهود و یاران نورانی او همه ملائک را مبهوت خود کرده بودند بر می گشتند و عباس باکمی عبور از شریعه به خیمه، با سیل دشمن رو به رو شد. مشکها بر دوش. بارها سنگین. بدنی خسته و بعضاً مجروح. یاران شهيد. هوا تاریک تر و دشمن عصبی و معاند عباس با رسیدن به اولين فرد، کار او را بساخت و بقیه در دلاوری بی هماورد. اما شهادت یاران، دشمن را جسور و قتل اقوام و برادران از دشمن، آنها را در انتقام جسور و بی پروا کرده بود عده ای در حد مرگ و بی محابا از مرگ بر عباس و یاران حمله می کردند و عباس بی محابا درو می کرد و بر زمین میریخت و به پیش می رفت. دشمن دوباره فاصله گرفت! چاره ای باید و راهی تا عباس به خیمه نرسد. آب سوژه اصلی و هدف اصلی بود برای عباس بردن (آب) و برای یزیدیان هرگز و عباس خواندن قرآن را آغاز کرده سوره برائت را - این را می دانستی - او بندگی و عشق را به نمایش گذاشت. عشق به خدا، عشق به حسین، عشق به اخلاق و جوانمردی، اوج وفا و اوج جوانمردی جنگی آغاز شد که تاریخ بخود ندیده بود هفت نفر و 30000 نفر آب بود و گِل بود و نبرد. سپر بود و چکاچک شمشیر. جنگ و گریز بود. کمین بود و سنگر. جسارت بود و خشونت. تیغ بود و نور. حیثیت بود و مشیت و حیف که مشیت بود و الا دمار از دشمن در می آمد و کار ظلم یکسره می شد و حسین تا سرنگونی کاخ یزید به جلو می رفت. مشیت بود تا بیندیشند دست عباس افتاده شود. - ببخشید چگونه؟ ساز و کار این فتنه چگونه بود؟ بله شنیدن آن شیرین است چرا که همه شنیده اند اما ندیده اند. در چکاچک شمشیرها و نبرد، عده ای یافتند که نمی توان از روبه رو به عباس تاخت. نشد کسی را عباس ببیند و او بر عباس فائق شود. یاران دیگر هم کمابیش اینگونه بودند اما نه در حد عباس. سه تني از یاران باقیمانده شهید شدند. عباس و سه يار دیگر مقابله ای در حد حیرت می کردند. دشمن مستأصل شده بود چهار نفر با سي هزار نفر (30000 نفر از طرفی قادر به رویارویی نبودند. از یکطرف تیراندازها راه دست برای تیراندازی نداشتند. نیزه اندازان خسته بودند و دستها توان کافی نداشت جرئت در نیزه انداز نبود و اگر بود نیزه گرفته شده و خود او را به قتل می رساند (27/11/1382) اما باید حمله می کردند این رسم سربازی و جنگ است و لذا از پشت حمله می کردند. صبر مي كردند. فرصت می یافتند. جسارت می خواستند. حمله ای می نمودند که اغلب با شکست مواجه می شد (مشكها) دیگر اثری از مشکها نبود مگر مشکی که روي کپل اسبی مانده باشد. آنهم مشکی کوچک و دیده نشدنی ، مشکی با انعطاف و ارتجاع کافی و گاه مشکی با مقداری از آب فقط کف آن بدلیل پارگی یا باز شدن درب آن. دشمن از نیروهای تازه نفس بهره می برد اما عباس و یاران توان تعویض نیرو نداشتند ( دستهاي سپهسالار) حمله از پشت سر ادامه می یافت و عباس هر کسی را در هم می کوبید دشمن تقریباً ناامید شده بود. اما مشیت کار خود را کرد ضربتی از پس سر برای سر عباس آمد از سر گذشت بر دست فرود آمد. دشمن از ترس سر را ندید بر دست کوبید کسی جرئت برنامه ریزی برای دست را نداشت قضیه حمله از پشت سر بود از هر طرف از چپ و راست از بالای دست و پا! از زمین با نيزه يا با تير. این ضربت کار خودش را کرد دست بی قدرت شد معاندي ضربت دیگری بر همان دست آورد. تازه یافته بودند نقطه ضعف کجاست. دو يار دیگر عباس شهید شده بودند. یار دیگر در تاریکی و روشنایی کمتر دیده می شد. همه چشمها به عباس بود آخرین یار هر از چند گاه ضربتی می زد و کسی را می کشت اینگونه شناخته می شد. عباس شمشیر را به دست چپ داد. جسارتها، شجاعتها، نفسها همه تازه بود و تازه می شد. زیرا که عباس ضربه پذیر می نمود حالا او یک دست کاری دارد ذهنها به قطع دست چپ معطوف شد. اینرا به تجربه یافتند نه با برنامه، آنچه باعث کشف حادثه شد ترس از رویارویی مستقیم و رو در رو، و ضربه برای سر بود و اتفاق شمشیر به دست. ولی حالا دست! نقطه ضعف، دست است و هم سر را باید زد. آخرین یار عباس نقش بر زمین شد او در حال خواندن قرآن بود و تو می دانی که همیشه شهدا در هر فرصتی قرآن می خواندند در دامن مهر خدا باشن عباس با دست چپ! اما تنها و خسته هر کسی به جلو می آمد ضربتی می خورد. اما سمت راست عباس بی دفاع مانده بود. ضربه عباس، ضربه ای از دشمن بهمراه داشت حالا ضربه دو طرفه است دشمن بسیار حساس شده بود گوئی فقط و فقط برای قتل عباس آمده اند همه برنامه ها و حواسها و حرفها جهاد عباس بود و بس. هرکسی می خواست که کاری بکند. گویا عباس درد مشترک همه معاندان شده بود اما او می کشت و می کشت. می زد و می زد. باز حمله از پشت! دوباره یافتند علیرغم یک دست بودن عباس! رو در رویی ممکن نیست هیبت عباس هر تازه نفس و هر شمشیر زنی را در هم می کوبيد و در لحظه ای دست چپ ضربه خورد . شمشیری برآ ن فرود آمد عباس با دلاوری تمام شمشیر را نگه داشت اما نتوانست. دستی نبود تا عباس مهار شمشیر کند دست و شمشیربود! این بار با هم و عباس از پا بهره برد حالا به عباس نزدیک می شدند و او در هر فرصتی با هر پا یکی را می انداخت. از اسب فرود آمده بود با هر پا یکی را می زد. درمحاصره کامل بود. اسب او اٌفتان و نالان بود زخمی و عقب می ماند o*o*o*o*o*o*o*o (نوفل) عباس با خشونتی وصف ناپذیر و خواندن قرآن در نهایت عشق می جنگید. هر ضربتی را دفع و با پا! کسی را بر زمین می انداخت، اما معاند خسته نمی شد . نیرو داشت تا سی هزار تن جسوری رو در روی عباس بماند. نوفل بود فریاد زد منم نوفل همه عقب کشیدند. دستها را بالا برد که نزنید! نکوبید! نجنگید عباس با نگاهی پر هیبت به او گفت می بینم مرد شدی!؟ نوفل گفت می خواهم افتخار قتل تو را داشته باشم عباس گفت این افتخار نصیب یک نفر نخواهد شد که ناگاه تیری از کمان حرمله بر چشم عباس آمد. عباس نیشخندی زد و گفت دیدی نوفل! حرمله سهمی را می خواهد نوفل غرشی کشید و با عمودی بر فرق عباس کوبید. اما عباس از جا تکانی نخورد و عکس العمل در هیکل او پدیدار نشد. نوفل عصبی شد و ضربت دیگری زد عباس گفت نوفل جان تو در دست خدای من است و من قادرم تا تو و همه دودمانت را درجا به دست دود بسپارم عباس هجوم کرد. نوفل عقب آمد همه در نظاره این نبردند تیری بر سینه عباس نشست. کسی از عقب شمشیری بر کتف عباس زد. این همه برای این بود که رفقای نوفل به نفع نوفل عباس را تضعیف کنند عباس نشست و تیر را با دو زانو از چشم کشید. برخاست. دلاورانه و شجاع! نوفل ترسید و عقب رفت. اما نه به طور کل. عقب عقب می رفت و عباس گامهای مردانه برمی داشت کل لشگر حالا به تبعیت از گامهای عباس جابجا می شوند نوفل درمانده بود، بماند یا برود؟ برود این موقعیت و شهرت و عزت پیش خلیفه و عبیدالله را چه کند. بماند جانش در خطر نگاه عباس است، اگر چه با چشمهای مجروح کسی از پشت شمشیری بر کتف عباس زد. یکی از پشت تیری زد تا قلب او را نشانه رود زره عباس مقاوم می نمود گامهای استوار عباس بود و ترس و شب. ماه بود و نوری کم. ترس بود و بیابان و حسین بود و انتظار حسین بر اسب نشست. عباس نیامده بود اما از صف آرایی یزیدیان چیزی دیده نمی شد حسین می دید و می دانست که عباس کجاست و بر سر او چه آمده است اهل حرم؛ آنها که علم لدنی داشتند ، می دیدند و آنها که نداشتند، دو دسته بودند. "عمو می آید. عباس دلاور است و می جنگد. " دسته دیگر، نه! او شهید می شود. دشمن فراوان است حسین نوید شهادت داده است o*o*o*o*o*o*o*o « و زینب!» زینب نگران است. اما آشنا، عاشق، توانا و صبور. مردی است در لباس زن. فرشته ای است در لباس انسان. حکیمی است در لباس مادر. سرداری است در لباس خواهر. سکینه عالمه است. رقیه نگران و منتظر. همه حیرت زده و در فکر. عده ای در ذکر و عده ای در نمازند. همه مشعوف خدا و نور. همه در آرامش روان و" آشفته ذهن" و یکی می آید زینب است. حسین را می طلبد. حسین! برادرت را دریاب! آنجا در شریعه او رامحاصره کرده اند و حسین فریاد یا برادر یا امام را می شنود. بر اسبی می نشیند، دستورات لازم را به لشگر می دهد. یک تنه می تازد. ده نفری امام را مقداری بدرقه می کنند. امام لشگر را می شکافد. می درد. می کشد و به پیش می رود. هر کسی مثل رمه از پیش حسین می گریزد. نوفل ضربه سوم رامی زند. عباس بی رمق شده است. کتف عباس مجروح است. خون اگر چه کم؛ اما نشان از بریدگی عمیقی دارد. بدن عباس زیر زره له شده است. استخوان، داخل زره می شکند شمشیری بر بغل گردن او می نشیند و عباس می نشیند حسین می رسد. همه در فرارند و حسین برادر را می یابد بر گردن او دستی می گذارد. او را در دامان مهر خود می نشاند. تیری از بغل گوش حسین می گذرد. نیزه حسین بر زمین، او در کنار نیزه می نشیند. سر عباس را در سینه گرفته با دست مبارک چشم عباس را لمس و آرامش می دهد. عباس می گوید: برادر توئی؟! و حسین می گرید و می گوید: آری منم! دلاور من. آری عزیز مادر! آری منم. و عباس بی هوش در دامان او می افتد. حسین دستش را بر پیشانی عباس می نهد. سر را به آسمان بلند کرده و می گوید: خدایا او توانست. مرا باز مدار عباس به هوش می آید در حال خواندن قرآن است. نیزه ای به سمت آن دو می آید . امام نیزه از زمین گرفته آن نیزه را می زند. نیزه بر زمین می کوبد. مایل است عباس را حرکت دهد. عباس می افتد. جانی باقی نیست. لبها کمی حرکت می کند. صدایی شنیده نمی شود . بدن بی دست است. بدن کوبیده است. حسین نمی تواند بدن له شده و کوبیده شده را جابجا کند! احساس ترحم هم به او این اجازه را نمی دهد. تا حتی به جسم بی جانش آزاری برساند کم کم دشمن بر گرد حسین جمع شده و قصد حمله دارد. فریاد حمله دشمن حسین را از توجه به عباس باز می دارد برای جلوگیری از لگدکوب شدن عباس به مقابله برخاسته، بر اسب نشسته، به دور از عباس می تازد. می جنگد و می جنگد و قبل از آنکه فکری برای حمل عباس کند، دشمن را در هم دریده و به خیمه آمده است خسته، غمگین اما ... شاد! به پیشواز او می آیند. می فرماید موفق شد عباس پیروز این میدان شد. او در لقاء الهی آمد." خدایا حسینت را دریاب" همه می فهمند. همه گریه می کنند. اما استوار. خبر به خیمه می رسد. صدای شیون اما مرده و خفته در گلو! آنجا جاری است اینست حماسه پسری از علی، از عباس، از عشاق، از رهروان خدامداری چه خوب است که مداحان و سخنوران دینی این عباس را معرفی کنند عباس خدامدار را و بگویند که عباس گدا و غلام نمی خواهد؛ دانشمند و جوانمرد و خیریت خواه می خواهد o*o*o*o*o*o*o*o زحمت کشیده برای مشارکت در پاکی و جوانمردیهای حضرت ابالفضل به اشتراک بگذاریم o*o*o*o*o*o*o*o منبع: هیئت قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) مراسم تعزیه خوانی اباعبدالله و یاران با وفایش
به نام خالق یکتا ..*~~~~~~~*.. ◼️ عاشورای حسینی ..*~~~~~~~*.. ✅ بخشی از زيبايی های وقايع کربلا: زيباترين خواهش يک زن ( همراه کردن زهير با امام حسين (ع) توسط همسرش) زيباترين بازگشت (توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين (ع) زيباترين وفا داری (نخوردن آب در رود فرات توسط حضرت ابالفضل (ع) زيباترين جنگ ( نبرد حضرت علی اکبر (ع) با دشمن) زيباترين واکنش (پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن) زيباترين پاسخ (احلی من العسل جناب قاسم ابن الحسن(ع) زيباترين هديه (تقديم عون و محمد به امام حسين (ع) توسط مادرشان حضرت زينب (سلام الله عليها ) زيباترين نماز ( نماز ظهر عاشورا در زير باران تير) زيباترين جانثاری (حائل قرار دادن دستها، توسط عبدالله ابن حسن (ع) و دفاع از عمو) زيباترين سخنرانی ( سخنراني امام سجاد (ع) و حضرت زينب (سلام الله عليها) در کاخ ظلم) ✔️ از همه زيبايي ها زيباتر جمله « ما رأيتُ الا جميلاً » که حضرت زينب (سلام الله عليها) حيدر وار بيان کرد. وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب. چه دیدی؟ و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفرج ..*~~~~~~~*.. منبع: 🔺 انجمن قرآن و عترت
به نام خالق هستی ^^^^^*^^^^^ 🚨 خواب عجیب علامه امینی درباره عذاب شمر ^^^^^*^^^^^ 💠 علامه امینی میگوید: مدتها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر را عذاب میکند؟ در عالم رویا دیدم، آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام. دو کوزه نزد ایشان بود. فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور. اشاره به محلی فرمود که بسیار با صفا و طراوت بود؛ استخری پر آب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود. کوزهها را بر داشته و رفتم آنجا و آنها را پر آب نمودم. ناگهان دیدم هوا گرم شد و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشود. دیدم از دور کسی رو به من میآید. هر چه او به من نزدیکتر میشود هوا گرمتر میگردد؛ گویی همه این حرارت از آتش اوست. در خواب به من الهام شد. که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداء علیهالسلام است وقتی به من رسید. دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست. آن ملعون هم از شدت تشنگی، به هلاکت نزدیک شده بود رو به من نمود که از من آب را بگیرد. مانع شدم و گفتم، اگر هلاک هم شوم نمیگذارم از این آب قطره ای بنوشد. حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت مینمودم .دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد؛ آنها را به هم کوبیدم. کوزهها شکست و آب آنها به زمین ریخت و بخار شد. او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد. من بیاندازه غمگین و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آن استخر بیاشامد و سیراب گردد. به مجرد رسیدن او به استخر، چنان آب استخر ناپدید شد که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است؛ درختان هم خشکیده بودند. او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت هر چه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی رفت و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند به حضور حضرت علی علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عذاب میدهد. اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلختر، و از هر عذابی برای او درد ناکتر بود. بعد از این فرمایش، از خواب بیدار شدم ^^^^^*^^^^^ 📙داستان دوستان، ج ۳، ص ۱۶۳
@~@~@~@~@~@ 🔹تا آخر ماه آرایشگاها باز نشن، متاسفانه ۹۵ درصد پلنگای ایران منقرض میشن😔😂 @~@~@~@~@~@ 🔸وزیر بهداشت چین میگه، ویروس ممکنه از طریق باد شکم هم خارج بشه والا گیجمون کردین ماسکا رو کجامون بذاریم؟😆 @~@~@~@~@~@ 🔹تحقیقات جدید دانشمندان نشون داده که ویروس کرونا میتونه تا چهار متر در هوا حرکت کنه فکر کن نشستی توی خونهت و ویروس از لای در میاد تو میشینه کنارت، میگه چایی دم کردی یا دم کنم؟ عجب ویروسِ پیگیر و قفلیه پدرسگ 😐 @~@~@~@~@~@ 🔹با توجه به اینکه شایعترین راه انتقال ویروس از طریق دسته، گر دست فتادهای بگیری، مُردی 😐✋ @~@~@~@~@~@ 🔸کدام بدتر بود و هست؟ زلزله سیل طاعون وبا تیفوس کرونا کلاسهای آنلاین و مجازی آموزش و پرورش 🚶🏻♂️ @~@~@~@~@~@ 🔹بيشترين خسارتِ اين قرنطينه رو دانشجوهاى دانشگاه آزاد دارن ميدن! فكر كنم هم n ميليون شهريه بريزى، هم نتونى درست حسابى درس ياد بگيرى، هم پول نت بدى، هم به سيستم وصل نشى، هم نتونی دخترای کلاسو دید بزنی😐😂 @~@~@~@~@~@ 🔸من نمیدونم مشکلتون با گورهای دسته جمعی چیه؟ فکر کن نکیر و منکر سوال میپرسن بلد نیستی، بالاخره چار تا آدم با معرفت تو اون قبر پیدا میشه تقلب برسونه بهت خب 😀 @~@~@~@~@~@ 🔹وزارت بهداشت اعلام کرد: شمار تلفات دعواهای زنو شوهری در ایران از تلفات کرونا پیشی گرفته است🤕 @~@~@~@~@~@ 🔸آقا من از وضع فعلی جهان راضیم🤗 الان کل دنیا دور هم بدبختیم، چه وضعی بود فقط ماها بیچارگی میکشیدیم، کل دنیا خوش بود😒 @~@~@~@~@~@ 🔹کم کم باید اون "بنی آدم اعضای یک پیکرند" رو از سر در سازمان ملل پاک کنن جاش بنویسن "عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمـی "😐🚶🏻♂️ @~@~@~@~@~@ 🔸اگه بگن روزای قرنطینه چیکار کردی؟ باید بگم که فقط مثل گاو خوردم، مثل سگ پاچه گرفتم و مثل خرس خوابیدم✋😐 @~@~@~@~@~@ 🔹علاوه بر مصرف آب که در زمان کرونا چند برابر شد، مصرف آرد هم چندین برابر شد، از بس نونو کیک پختین خودکفاها 😆 @~@~@~@~@~@ 🔸الان ترامپ داره به ملانیا میگه دیشو بچرخون سمت ایران تا از تو اخبار ایران ببینیم چه خاکی تو سرمون شده.. اینجا که چیزی نمیگن😕 @~@~@~@~@~@ 🔹سه وعده ی غذایی اصلی در سال ۹۹ ناهار عصرانه شام😌 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دلاتون شاد❤
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قوی باش خوبِ من از این دورهی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد روح خستهات را بعد از این فشارهای پیاپی در آغوش بگیر و آرامَش کن بگو چیز مهمی نیست تو سختتر از این را هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی محکم بمان روح بلندپرواز من قرار نیست همیشه میزبان درد باشی روزها و اتفاقات خوب هم میرسند این طاعون را هم پشت سر خواهیم گذاشت تاریکیها کنار خواهند رفت خورشید خواهد تابید و "باسیلِ" این تباهی و درد در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت مراقبِ روحت باش و قوی بمان امید تنها روزنهی گریز از این تاریکیست قوی بمان **♥**
اون عهد بوق،موقعی که رفتم دانشگاه همه ی ذهنیتم از دانشگاه یه محیط رسمی با یه عده دانشجوی همه چی تمام با یه تعداد استادِ شسته روفته بود وارد که شدم دیدم این صدا و سیما کلا ما رو اسکول کرده عامو ملت هر کاری میکردن الا درس خوندن البته ناگفته نماند که اون بیست سال قبل خب خیلی جو دانشگاهها بهتر بود ^^^^^*^^^^^ القصه بعد دوترم که به محیط اشنا تر شده بودیم هنوزم تو این فکر بودم اگه یروز یهو تو راه پله خیلی اتفاقی به یه دانشجوی دختر تنه زدم و جزوه هاش پخش زمین شد بعد حتما باید ازدواج کنم؟ کلا تو این توهمات بودم که یروز توی راهروی دانشگاه یه صدای لطیفی بگوشم خورد خیلی عجیب بود که اون صداهه داشت فامیلی منو میگفت برگشتم دیدم بعععععله یکی از همکلاسای خودمونه یه دخترخانم خیلی باکلاس و متشخص خبر داشتم که باباشم از اون مولتی میلیاردرای شهره یه صداهای گنگ و نامفهومی هم بگوشم میخورد انگار صدای هلهله و شادی بود انگار قرار بود یه اتفاق خیلی خفن و رومانتیک بیوفته یه لحظه ذهنیت هام قاطی شدن پیش خودم گفتم چرا اینجوری پس؟ مگه نباس تو راه پله بهم بخوریم و اینا بعد فکر کردم خو لابد اینم یه مدل دیگه س برا ازدواج که برام تعریف نشده بعدش فکر کردم حالا که داریم متاهل میشیم ماشین چی بخریم بنز خوبه بی ام و خوبه ولی بهتره برا اول کار یه ماشین ارزونتر بخریم تا درسمون تموم بشه بعد که خونه مونو تبدیل به یه ویلای لاکچری کردیم بعد من بنز میگیرم خانمم هم یه بی ام و کروک ^^^^^*^^^^^ همینطور داشتم به شرکت نداشته م و سفرای خارجی و اینا فکر میکردم یهو دختره با یه لبخند غلیظ و چشمانی پر از اشک بهم گفت آقای آریافر خیلی ببخشیدا پشت شلوارتون پاره س یهو بنز و شرکت و ویلا و ازدواج و همه چی دود شد رفت هوا بسرعت نور دستمو به پشت باسنم زدم و دیدم اشهد ان لا اله الا الله بسم الله القاسم الجبارین انا لله و انا علیه راجعون شلوارم از زیر خشتک تا پس کمرم جر خورده حالا اینا هیچی اون شورت مامان دوز رو که داشت به ملت عرض ادب میکرد رو کجام کنم تازه اونم هیچی اون صد نفری که کف سالن ولو شده بودن نکنه من باعث شدم از خنده بمیرن؟ خونشون گردم نیوفته یا خدا دختره که کف سالن پهن شده بود و هلیکوپتری میرفت ^^^^^*^^^^^ القصه یه یکهفته ای که دانشگاه که هیچی از خونه هم بیرون نمیومدم بعدشم اجبارا خودمو به بیعاری زدم و انگار نه انگار که چیزی شده باشه میرفتم دانشگاه بماند که هرچی متلک تا عالم هستی بود نثارم میشد ولی تجربه های خوبی کسب کردم مثلِ صدا و سیما و این فیلما همش الکیه تو دانشگاه حلوا خیرات نمیکنن یهو میبینی گوه خیرات میکنن هر صدایی بگوشم رسید تحت هر شرایطی پشت سرمو نگاه نکنم ازدواج تو دانشگاه خر است هر شلواری خریدم پنج سری با جوالدوز خشتکشو خودم بدوزم من الله بح بحون ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ روز دانشجو مبارکا باشه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بسم رب الشهداء والصدیقین سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم میم، مثل حسین چهل و دو روز پیش راهیِ سفرت کردم،سفری پر از خطر، اما پر از عشق سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی اولی زندگی در دنیا و دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت،هر چه بود عشق بود و عشق خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم از زیر قرآن ردت کردم آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد وبالایت را، هم سرت را راستش را بخواهی فکر نمیکردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای شب قبل از عملیات زنگ زدی وگفتی دلتنگتان شدهام آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت آخرین دیدار رباب و همسرش آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند وداع آخرش فرق میکند خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند رباب سر، همسرش را بریده دید. بالای نیزه دید به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، همسرم را می بینم یا نه؟! اما ، میدانم به اسارت نمی روم همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود قبل از رفتنت به من گفتی «صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش» من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند محسن جان؛ سفیر امام حسین خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده میگفتی یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید گفتی زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی گفتی من سر این سفره نشسته ام ورزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند خودت که شاهد بودی بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد خسته که می شدم با تو حرف میزدم و می گفتم «محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا» تو می آمدی، چون علی آرام آرام میشد میدانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد اما، مهم این است که من فقط تو را دارم این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها پیوند این زندگی آسمانی است اما میدانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه کتاب خواندن هایمان ادامه دارد گلستان شهدا هم که میرویم مداحی هم برایم می کنی یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی وخواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی هم خودت و هم سرت راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست آرام تر شده ؛ انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را همین هم برایش کافی است شب ها برایش قصه می گویم یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم موضوع های زیادی دارم مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟ ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای دل ها را تکان داده ای نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند برای آمدنت هم سنگ تمام میگذارند رهبرمان هم گفتند «محسن حججی، حجت بر همگان شد» همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی میخواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی درد بازو و پهلو را احساس کنم....که حس کردی شهادت بی درد هم نمیخواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم بی کفن شدی، بی سر هم شدی سر دادی و سردار شدی مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود ولی، تو ایستاده بودی اصلا مگر می شود؟ اما نه، تعجب هم ندارد از مادرت حضرت زهرا (س)به ارث برده ای مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین علیه السلام با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود تکرار که نه، تجسم هم میشود.غریب گیر آوردنت خنجر...پهلو...زخم...اسارت...تشنگی...رجز خوانی...خیمه...آتش... دود...سر جدا... بدن بی سر....روضه امتکه تکه شده هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه مقدسه است یک نفر بگوید مگر امروز، روز عاشوراست اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس و بزم شراب یزید نبردند در حرم امام رضا علیه السلام برایت مجلس آبرومندانه ای گرفتند همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد حرم امام رضا علیه السلام ؛شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا هنوز ادامه اش مانده با آمدنت داری دلبری میکنی برای امامزمانت محسن جان؛مرد من در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد چقدر برایت حرف دارم ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان تو هم بیا وبرایم بگو از لحظه لحظه شیرینی های این سفر ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نامه همسر شهید محسن حججی *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄ نامه های عاشقانه | قسمت دوم | محمدرضا ملک خواه ◄ نامه های عاشقانه | قسمت سوم | علیرضا اشرف گنجویی ◄ نامه های عاشقانه | قسمت چهارم | روح اللَّه خمینی ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اندر دیار خنگولستان افرادی بزیستی افزون زه شمار و میان آنان دخترکی بودی تونی نام کورد تبار از دیار اورامانات و نقل باشد که بس رقیق القلب ببودی چونان که از وی مداوم ریق جاری بشدی زه شدت رقت قلب و خدایش شفا دهد.. گویند ش که بسیار پاستوریزه همی بودی در گفتار و هموژنیزه ببودی در کردار و حرف بد نزدی لیک بعد نشست و برخاست با شیخ المریض گاها الفاظ رکیک بگفتی بنا به نیاز من یوم من الایام چو بدیدی اهل وادی به چس ناله همی مبتلا بگشتندی پس سر به گریبان همی بردی من باب حیلت و مکری بکردی و نگاشتن آغازیدن همی نومودی بر باب عشقولانگی و چس ناله و اهالی بر کتابتش مشتاق و معتاد همی گشتند..چونان که عملیان معتاد گردند بر افیون و تریاک و بر این ره مدامت بداشتی تا بدانجا که خنگولیان مسخ بکردی و پس چونان عجوزه ای خونخوار برایشان سیطره ای بیافکندی سخت و اهل وادی هر صبح تا شباهنگام چشم به دیباچه ی وادی کور بکردند تا مگر سطور کتابتش را بدیدند پس نشئه بگشتند و انگاه هر چه ان ملعون از انان بخواستی؛به طرفهٌ العینی مهیا بکردند و خدایش لعنت کناد زین بین شیخ المریض که بر حکومت خویش بر وادی بیمناک شدی بخواستی تا وی را زه خنگو بلاک همی نوماید لیک آن تونی حیلت باز با ناز و عشوه خرکی بر شیخ رفتار کردی و شیخنا را هم معتاد بکردی و خدایشان لعنت کناد.. نقل است که خویشتن به خنگی همی زدی و سوال بسیار بکردی تا مگر اهل وادی بر وی گمان برند که رقیق القلب باشد حاشا که بسی قصی القلب بودی و به خون خنگولیان تشنه والله اعلم ^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ آن لعین زشت روی اهل ریشخند آن مغول خداندار دیار بیرجند آن ریق آشام گوزوی فعل عنتری کفتار پلید،چنگیزخان قرقری در پلیدی ید تولایی بداشتی و در ریق خوری بس شکم باره بودی گویند که در عنفوان جوانی چون زه دیارش بیرونش همی راندند پس اندر بیابان طی طریق همیکردی و خسته و رنجور به وادی خنگولستان وارد همی گشتی چون اهالی حال زار وی همی دیدند وی را با لگد به بیرون وادی پرتاب همی نومودند ؛ازیرا که از سر و رویش ریق تراوش همی کردی و گندش جهان را فرا بگرفتی و خدایش نیامرزاد پس بیرون دیر گرازی بدیدی که از پس سوراخی ره به وادی داشت فی الحال از سوراخ به وادی شدی و در بیغوله ای سکنی گزیدی و خویشتن زه وادی نشینان مخفی بداشتی و چندی دگر در میان مردمان ول بچرخیدی نقل است که چون بسی بد خو بودی بر وی چنگیز خان مغول ملعون لقب نهادند چونان که سیبیلهایی داشتی از بناگوش در رفته هر چند نسوان بودی لیک هیبت مردان داشتی و مکرر بخواستی که شیمائوی لعین را به زنی بگرفتی و نقلش کنند که هر زنی که از سرای بیرون آمدی قرقری ملعون چونان نره بز در پی اش بع بع بکردی و خویشتن را نر فرض بداشتی و خدایش لعنت کناد گویند روزی کافور خونش افت بکردی پس طنابی بر شاخ گراز ببستی و خواستی وی را به زنی ستاندی و به بیغوله اش ببردی لیک گراز لعین به قدرت وی را به خاک افکندی و هروله کنان پای به فرار بگذاشتی پس به بیت شیخنا برفتی تا مگر وی را به زنی ستاند..لیک شیخ بر وی در ها ببستی و ناکامش بگذاردی گویند که بر ستار شیرازی نظر بد ببردی و اندر توهمش وی را ننه ی طفلانش بدیدی والله اعلم چو این حالت وی بر اهل وادی عیان بگشتی وی را کفتار بنامیدی و از وی دوری بکردی تا مگر زه شرش در امان ببودی و خدایش لعنت کناد ^^^^^*^^^^^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم