*0*0*0*0*0*0*0* نگاهم کرد و ادامه داد هر چیزی یه فصلی داره، اگه از فصلش بگذره طعمش رو از دست میده قشنگی اش به چشم نمی آد پرسیدم: فصلش گذشته؟ گفت: فکر کن یه قافله ابر با یه عالمه بارون توی دلشون تصمیم بگیرن سفر کنن به یه شهر دور و فصل پاییز شروع به باریدن کنن، بعد یکی از این ابرها بین راه گم بشه و دو فصل دیرتر، چله ی تابستون، برسه به مقصد حالا یا باید اون همه بارون رو توی دل خودش نگه داره یا چله تابستون، زیر نور تند خورشید بباره این بارون به زمین نرسیده بخار میشه آخرین کام سیگار را انقدر محکم گرفتم که بوی فیلتر توی دماغم پیچید *0*0*0*0*0*0*0* راز رخشید برملا شد اثر علی سلطانی
oOoOoOoOoOoOآدم برای اینکه از احساس گناه خلاص شود نیازی به بخشیدن طرف مقابل نداردخودش باید خودش را ببخشدoOoOoOoOoOoO📚رازِ رُخشید برملا شدعلی سلطانی
واسه آدمی که دلخوشی نداره روزهای هفته چه فرقی میکنه؟ فقط میگذرونه که تموم بشه،وقت کُشی میکنه تا حالا به یه فوتبالیست،به یه ورزشکار که خسته شده و نمیتونه ادامه بده خوب نگاه کردی؟ اصلن دیگه نتیجه بازی مهم نیست واسش،فقط وقت کشی میکنه که بازی تموم بشه دیگه حال جنگیدن و ادامه دادن نداره یجور رفعِ تکلیف شاید خیلی از آدمایی که اطرافت میبینی دارن وقت کشی میکنن نه زندگی.یجور رفع تکلیفِ نفس کشیدن،کنار اومدن با سرنوشت. دوره راهنمایی یه همکلاسیِ خنگ داشتم که روز و تاریخ هیچ وقت یادش نمیموند معلم تاریخمون خیلی سخت گیر بود و اخلاق گندی داشت،چند جلسه یه بار بی هوا وسط کلاس میرفت بالای سر این دوستم و میپرسید بگو ببینم امروز چندمه؟ بنده خدا هول میکرد،هی اینورو نگاه کن اونورو نگاه کن اما از ترس معلم کسی جرات نمیکرد بهش برسونه معلممون یه خط کش چوبی داشت که بچه ها میگفتن تمام سه ماه تابستون میخوابونه توی روغن و میذاره جلوی پنجره تا آفتاب خوب بهش بتابه وقتی به پوست اصابت میکرد تمام تن آدم میسوخت هر چند جلسه یه بار این دوستم رو با این خط کش تنبیه میکرد انقدر خط کش خورده بود کفِ دستش که دیگه پوست کلفت شده بود و اصلن براش مهم نبود تاریخ رو یاد بگیره گذشت...چند سال بعد این دوستم رو اتفاقی توی خیابون دیدم تا چشمم خورد بهش بدون سلام و علیک پرسیدم تو هنوز تاریخ روز و ماه رو یاد نگرفتی؟ بی معطلی گفت سیزده روز مونده تا بیست و ششم خندیدم و گفتم نکنه بیست و ششم چک داری؟ یه نفس عمیق کشید گفت چک؟ تو بگو سند، اصلن شناسنامه،من بیست و ششم متولد شدم، وقتی با اون لب های پدرسوخته و زبون قند و عسلش اعتراف کرد عاشقم شده من متولد شدم، آسمونِ اون شب شاهده، ماه و ستاره ها شاهدن، تا صبح زل زده بودم به کهکشون و داشتم تاریخ مال من شدنِ معشوقم رو رج میزدم، من رو چیکار به تقویم شما، تقویم من یه روز داره، بیست و ششم، باقیِ روزهارو با اون میسنجم، چک چیه، تو بگو سند، اصلن شناسنامه...یا نه...تاریخ تولد حالش خریدنی بود تو هوای آلوده ی شهر از ته دل نفس میکشید، زنده ی زنده میدونی آدم وقتی دلخوشی داشته باشه زندگی میکنه اونوقته که روز و تاریخ و ساعت براش مهم میشن در غیر این صورت میشه وقت کُشی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO از سینما زدیم بیرون دیر وقت بود و به رسم عادت یک ساعتی بازیِ مان گرفت بداهه دیالوگ میگفتیم و دعوا میکردیم و میخندیدیم و داد میکشیدیم پایان بازی هایمان هم همیشه باز بود سرخوشانه چرخ میخوردیم که ساعت از سه بامداد گذشت و چیزی به اذان نمانده بود گرسنگی به استخوان رسیده بود و با این وضع نمیشد روزه گرفت در چرخ خوردن و بازی کردنمان جغرافیا را از دست داده و سر از جنوب تهران درآوردیم اهل کله پاچه که نبود اما یادم آمد آن نزدیکی ها یک فلافلی هست که تا سحر باز است پایان بازی را باز رها کردیم و سراسیمه زدیم به فلافلی با هم که بودیم اشتها از سرو کولمان بالا میرفت و هر دو ، دو نونه سفارش دادیم با نوشابه ی شیشه ای تگری صاحب فلافلی من را میشناخت و گفت خیارشور نذارم؟ خواستم بگویم نه که گفت بذارید آقا خیارشورارو من میخورم هر چه گفتم تشنه ات میشود قبول نکرد که نکرد خلاصه همه ی خیارشورها را خورد و فردا هم که داشت از تشنگی تلف میشد هی زنگ میزد به من و میگفت حرف بزن گفتم خب تشنه ات شده جانم چرا به من زنگ میزنی؟ میگفت با تو که حرف میزنم دهنم آب می افتد برای بوسیدن ات و تشنگی ام رفع میشود...اصلا گوجه سبز منی...لواشک منی . . زل زدم به میز و دارم همه ی آن شب را دوره میکنم از سینما که زدم بیرون تنها ولی با تو داشتم دعوا میکردم و میخندیدم و داد میزدم که سر از این فلافلی در آوردم دوره کردم آن شب را و به گوجه سبز منی که رسیدم خنده ام گرفت به خودم که آمدم صاحب فلافلی داشت برای چندمین بار میگفت اقا بالاخره خیارشور بذارم یا نه؟ گفتم نه آقا نذار حساب کردم و لب نزدم و آمدم بیرون فردا هم بدون سحری روزه میگیرم مثل دیشب که دیدم ساعت سه و نیم را رد کرده و تلگرامت آنلاین است و دلم لرزید و هیچ چیز از گلویم پایین نرفت مثل پریشب که خوابت را میدیدم و اصلا بیدار نشدم مثل پس پریشب که یاد چت کردنمان تا خود سحر افتادم و فردا هم بی سحری روزه میگیرم اما جان مادرت تو به این حرف ها گوش نکن تشنه ات که شد زنگ بزن گر چه کمی تلخم اما هنوز هم میتوانم گوجه سبزت باشم و دهانت برای بوسه هایم آب بیافتد البته اگر طعم دهانت عوض نشده باشد oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پیش نماز مسجد بالای منبر میگفت در قنوت میتوان به زبان مادری هم با خدا سخن گفت و مناجات کرد چند وقتی ست نمازم طولانی شده من انقدر گستاخ شده ام که در قنوتم ، با خدا ، از تو سخن میگویم نمازم هم بوی تو را میدهد فکری به حالم بکن اینگونه اگر پیش برود میترسم به سمت چشمان تو اقتدا کنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا "مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه" به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟ گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم چند دقیقه گذشت ولی ساکت بود دو هزاریم افتاد که خیلی شب ها تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته توی گوشی و لا به لای حرف هاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره.... فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرف هاش ...بدون اینکه توی چشمهاش نگاه کنم...بدون اینکه دستاش رو توی دستم بگیرم...بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه... ؟ کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمون رو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق توی زندگیت وایستادن و تَر و خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم بذار یه چیزی بهت بگم رفیق به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون oOoOoOoOoOoO علی سلطانی حسرت به دل موندم :)
oOoOoOoOoOoO من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند هر چند همیشه برعکسش اتفاق می افتد خودت هم نمیدانی چرا اما اگر کسی بد اخلاقی کند، کم توجهی کند، مغرور باشد....تو همان اندازه بیشتر خوش اخلاق میشوی و بیشتر توجه میکنی و غرورت را زیر پا میگذاری اما نکنیم این کار را حواسمان جمع باشد با هر کسی همانگونه رفتار کنیم که با ما رفتار میکند میدانم رفیق...تو از خانواده ی با اصالتی هستی و الان ناخواسته فلش بک میزنی به حرف های پدر و مادرت، به حرف های معلم دبستان ات همیشه گفته اند مهربان باش، احترام بگذار، خوب باش اما دوره زمانه و آدم هایش وادارت میکنند خلاف عقایدت عمل کنی سرت را به علامت تایید تکان دادی نه؟؟ قشنگ میفهمی چه میگویم....من و تو تاوان خوب بودنمان را داده ایم تاوان شکستن غرورمان را برای همین است حالا با احتیاط پیش میرویم...حالا دیگر سخت دل میبندیم و حواسمان هست دست احساسمان رو نشود خوب نیستا...به خدا خوب نیست...گاهی دلت میخواهد فریاد بکشی فلانی من از تهِ تهِ تهِ دلم دوستت دارم...دلت میخواهد ابراز کنی هر آنچه را که در دل داری...دلت میخواهد اما یک لحظه ترمزِ زبانت را میکشی...با خودت میگویی نکند سوءاستفاده کند از احساساتم راستش اینگونه شده اینگونه که بعضی ها فقط می آیند که از تو سوءاستفاده ی احساسی کنند...خلأ احساساتشان را پر کنند اصلا هم مهم نیست چه بر سر تو می آید...اصلا هم مهم نیست که تو بازیِ خودخواهانه ی آن ها را جدی گرفته ای حالا دیگر شاید یک سونامی لازم است برای اینکه درونمان اتفاقی بیافتد...برای اینکه شاید دوباره واژه ی دوستت دارم درونمان زبانه بکشد... محتاط شده ایم و نمی دانم خوب است یا بد فقط من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند...به غرور آدم ها پروبال نمی دهم oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO فرقی نمیکند کنار دریا باشی وسطِ مهمانی کنج اتاق یا هر جایِ دیگر روزهایِ تعطیل بویِ تنهایی در سَرِ آدم میپیچد باید یک نفر باشد بدونِ غرور دوستت بدارد آنقدر صمیمی که اگر در مدتِ یک ساعت برای بیستمین بار میخواستی حالش را بپرسی دل دل نکنی فکر نکنی با خودت نگویی که نکند کلافه اش کنم ترسِ از چشمْ افتادن را نداشته باشی یک نفر که حالِ تو را بلد باشد یک نفر که بدونِ توضیح بفهمد این همه بی قراری دست خودت نیست یک نفر که غرورِ خاموشِ تو را عشق معنا کند نه چیز دیگری یک نفر که حضورش برای روزهای تعطیل الزامی ست oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم