♥♥.♥♥♥.♥♥♥
پدربزرگم عاشق عروسی بود؛ نه عروسی دیگران، عروسی خودش! هر چیزی هم میدید فورا نشانهای میدانست بر اینکه برود زرتی ازدواج کند. در واقع او عروسی نمیکرد که زندگی کند بلکه زندگی میکرد تا هی عروسی کند
مثلا مادربزرگ اولم میگفت یک روز صبح که صبحانه را دیر آماده کرد، پدربزرگم شاکی شد، رفت ازدواج کرد
یا مادربزرگم دومم میگفت یک روز صبح وقتی صبحانه را زود آماده کرد، پدربزرگم کیفور شد و رفت ازدواج کرد
مادربزرگ سومم هم میگفت یک شب خواب دیده صدایی از آسمان طنینانداز شده مبنی بر اینکه پدربزرگم شورش را درآورده و باید ترمز دستی را بکشد
چون بالاخره آن دنیا هم جا برای ازدواج هست و نباید همه را یکجا در این دنیا بگیرد
از مادربزرگم پرسیدم: خب وقتی خواب رو براش تعریف کردید چی کار کرد؟
و مادربزرگ سومم گفت: هیچی. رفت ازدواج کرد
در واقع اینطور تعریف کرد که پدربزرگم در ابتدا اندکی به فکر فرو رفته بود اما غروب که از مزرعه آمده بود، همسران و لشکر فرزندان را جمع کرده بود و شاد و خوشحال تعریف کرده بود که تعبیر خواب را فهمیده و این ندایی آسمانیست مبنی بر اینکه باید قبل از مرگ تا میتواند ازدواج کند
این اواخر که دیگر هیچکس جرأت نداشت با او حرف بزند
چون هر چیزی برایش تعریف میکردیم، یکهو میدیدی بلند شده شال و کلاه کرده دوباره برود ازدواج کند
عطسه میکردیم میگفت: صبر اومد
و نشانهای نمیدانست از اینکه نباید برود تجدید فراش کند بلکه نشانهای میدانست از اینکه بعد از چند دقیقه باید برود باز تجدید کند
در عروسیهای مختلف هم حتیالمقدور خبرش نمیکردند تا دوباره فیلش یاد هندوستان نکند
برای همین جمعیت ما طبیعتا انقدر زیاد شد که هر وقت میروم دهکده آبااجدادی، مطمئنم هر کسی با موتور گازی هم از آنجا رد شود، بالاخره از یکوری تخم و ترکهایم و فامیل درمیآییم
در واقع الان برای هر کس آنجا دست تکان بدهم و سلام علیک کنم، به غریبه نمیخورد و به هدف میخورد
اما همه اینها به خودش و همسرانش مربوط است و به من چه؟
مهم برایم این بود یک روز بروم رک و پوستکنده از او بپرسم: وات د فاز؟ واقعا چرا؟
بالاخره هم پرسیدم
او را یادم میآید که عصازنان میرفت زیر درخت انگور آلاچیق بنشیند. پست سرش رفتم و دیدم که تکدانهای انگور یاقوتی چید و گذاشت در دهان. بعد آهسته و لخلخکنان و برگشت و نشست روی تختههای چوبی، زیر سایه
مرا که دید گفت: ها! بیا اینجا! بیا
مطمئن بودم یادش نمیآید کدام نوهاش هستم از کدام فرزندش و اصلاً آیا هستم یا نه
منتها وقتی کنارش مینشستم زد روی شانهام و گفت: تو چند سالته؟
گفتم: بیست و سه
خیره نگاهم میکرد
گفت: بچه داری؟
گفتم: نه
گفت: زن داری؟
گفتم: نه
بعد اینطرف آنطرف را نگاه کرد و انگار بخواهد راز مگویی را فاش کند، ادامه داد: پس یه نصیحت از من بشنو؛ هیچوقت ازدواج نکن
پررویی نکردم ازدواجاتش را به رخش بکشم
خواستم ببینم چه میگوید
گفتم: چ ا آقاجون؟
گفت: واسه اینکه ته ته تهش باز هم تنهایی
و تکیه داد به تخته چوب پشت سر
حرفی نزدم. ساکت ماندم. چند دقیقهای او هم فقط دست دراز کرد و انگور چید
با دستهای لرزان به من هم تعارف کرد. وقتی برمیداشتم گفت: امان از این دنیا! تهش حسرت یه چیز به دلم موند
زیرچشم نگاهش کردم. گفتم: چی؟
! گفت: اینکه دوباره دلم نخواد ازدواج کنم
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
یاسر نوروزی