من همیشه در زمستان کورس های زمستانی انگلیسی میرفتم دخترا و پسرا در یه صنف بودیم با این فرق که صف دخترا پیش رو و صف پسرا پشت سر بودن
یه روز در صنف بودیم استاد هم در حال تدریس بود که یهو دروازه باز باز شد یک دخترو و یه پسر داخل شدن و اجازه ورود خواستن چوکی ها هم دراز چوکی بودن پهلوی منم خالی بود پسره امد کنار من نشست منم که کاملا خانواده مذهبی با یه سرعتی همچو فنر از جام بلند شدم رنگمم که سفید پریده بود همه صنف از خنده منفجر شد
فکر کنم استاد شناختی ازشان داشت که خندید و گفت بی زحمت بنشین سرجات پسر نیست دختره
بعدش واقعا همچو خنگ هر دقیقه سر مو زیر میگرفتم و یهو بالا میکردم طرفش میدیدم ایا واقعا دختره؟
استادم هم سرم فهمید چندین دفه تشر زد که متوجه درس باش
بعد ها با همون دختره خیلی دوست جون جونی شدم
داستانش رو برام تعریف کرد که ما شش خواهریم برادر نداریم منم از وقتی که پیدا شدیم پدر و مادرم برام استایل بچگونه میزدند
مدرسه رو هم تا نصفش در مدرسه پسرا خوندم
همیشه برا استایل موهای بچه گانه سلمانی میروم
شماها همیشه پست میذارین که حالا حالا پسرا شروع کردن تقلید استایل دخترونه از این سبب منم خاستم خاطره مه که برعکس اینه براتون بگم
شاید جالب نبود ولی بازم خاستم باهاتون شریک بسازم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
***
در تاريخ نوشته اند در كربلاى معلى عطارى شديدا مريض مى شود، جميع اجناس دكان و اثاث البيت منزل خود را به جهت معالجه فروخت، خرج كرد، اثر نكرد، روز به روز بدتر شد و اثر خوبى مشاهده نمى كرد، جميع اطباء اظهار يأس نمودند، راوى گفت: يك روز من رفتم به عيادتش ديدم بسيار بد حال است و به پسرش مىگويد: فلان ظرف را بردار، ببر بازار بفروش و پولش را بياور كه به مصرف خود صرف نمايم، شايد راحت بشوم به مردن يا خوب شدن، گفتم: معنى اين حرف را نفهميدم و ندانستم چه چيز است
ديدم آهى كشيد، گفت: فلانى من سرمايه زيادى داشتم و جهت ترقى من اين بود كه در فلان سال مرضى در كربلا شايع شد كه اطبا علاج آن را منحصر كردند به آبليموى شيرازى از اين جهت آب ليمو خيلى گران شد و كمياب هم شد من قدرى آب ليمو داشتم، دوغ زيادى مخلوط كردم به آن. بوى آب ليمو از آن فهميده مى شد و آن را به قيمت آب ليموی خالص مى فروختم تا آن كه منحصر شد وجود آب ليمو به دكان من، من هم غش زيادى میزدم و میفروختم و سرمايه من زياد شد و در ميان صنف خودم مشهور شدم به ابوالالوف، پدر ميليونها، تا اينكه مبتلا شدم به اين مرض و هر چه داشتم فروختم و از براى من چيزى باقى نماند بغير همين متاع، گفتم اين را هم بفروشند شايد خلاص شوم يا بميرم و يا خوب بشوم
اين هم اثر و نتيجه غش و خيانت به مردم كه عاقبت چنين است كه ملاحظه فرموديد، هيچ چيزى براى خودش نماند الا بدبختى و عذاب اخروى
***
***
***
*narahat*
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم التماس دعا
*narahat*