♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
o*o*o*o*o*o*o*o
*پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد*
همین که دیگر میل خرید
یک جوراب سپید را نداشته باشی
همین که صدای زنگ تلفن و
یا شنیدن یک ترانه دلت را نلرزاند
همین که فکر سفر برایت کابوس باشد
همین که مهمانی دادن و
مهمانی رفتن برایت عذاب اور باشد
همین که در دیروز زندگی کنی و
از آینده بترسی و زمان حال را نبینی
بی آرزو باشی ؛؛ بی رویا باشی
بی هدف باشی ؛؛ عاشق نباشی
*برای رسیدن به عشقت خطر نکنی*
برای آرزوهایت نجنگی
شک نکن حتی اگر جوان باشی؛
تو پیری
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم