شیخنا را پرسیدند ادب از که آموختی؟
شیخ چهره در هم همی کشید و خشتکش بدرید و بر آشفت
لیک ناگاه آرام بگشت و خشتکش بدوخت و فرمود :
سوال بعدی پلیز
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی فضولی راه بر شیخ ببست
شیخنا تأملی بکردی و اهرم بر حرف
R
همی گذاشتی و تا اخر مسیر دنده عقب برفتی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
مریدی شیخ را بفرمود که حالت چون باشد
شیخنا غضبناک بگشتی و مرید را نهیب برآورد: بی ادب..تو را با چون من چه کار؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
گویند که شیخنا چالی بر چانه بداشتی و سالیانی بر آن تفاخر بکردی
روزی شیخ ستار بر شیخنا وارد بگشتی و بر حضرتش بگفتی :
یا شیخ..چه باشد که بر چال متعفنی فخر همی فروشی ازیرا که چانه ات را باسنی باشد بس کریه المنظر؟
فی الحال شیخنا دست به توبره اش ببردی و قدحی ریق تناول بنومودی و اندر افق محو بگشتی و خدایش لعنت کناد
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود
زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند
شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند
وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند
جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند
شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند
شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید
چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟
جوان لبخندی زد و گفت
من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است
او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند
در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است
شیخ پوزخندی زد و گفت
عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است
عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد
عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند
آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند
برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو
اشک از خشتک جوان سرازیر شد
از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت
بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند
و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند
در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن
روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد
شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت
نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است
حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست
جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان
این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود و کنترل باد معده خود را از دست داده بود ؛ شایدم کنترل باد معده رو از پا داده بود
او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و زرت و زرت کنترل خود را خارج میکرد و این عمل باعث ناراحتی و زار زار کردن مرد آهنگر میشد
و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست و اشک از چشم و باد از خشتک خود خارج میکرد
به حدی که شخصی که برای احوالپرسی میآمد نمیدانست ناراحت شود یا منفجر شود
سرانجام خانواده مرد دست به خشتک شیخ شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند
شیخ به همراه چندی از مریدان به خانه مرد رفتند و کنار بسترش نشستند و احوالش را پرسیدندی
طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیخ بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد
او گفت
روزی یکی از جنگجویان بزرگ برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت
و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد
جنگجوی بزرگ رو را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند
یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت
چند روز بعد در اثر اصابت تیری دست چپش هم از کار افتاد
اما او تسلیم نشد و دسته ی شمشیر را به پشت خود داخل کرد و دوان دوان به میدان نبرد شتافت
:khak: :khak:
و با شمشیر به صورت گرد بادی میچرخید و دشمنان را قافل گیر میکرد
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
و چون هیچ کسی تصور همچین شمشیری که به او داخل شده را نداشت مانند عقرب همه را از پا می انداخت تا ارتش را به پیروزی رساند
و بعد ها لقب او را پشت شمشیری نهادن
شیخ سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت
خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟
مرد آهنگر همانگونه که اشک در خشتکش جمع شده بود بعد از شنیدن این داستان اندکی به افق خیره شد و سپس ریستارت شد
و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود
مریدان بعد از دیدن معجزه ی کلام شیخ همگی کنترل از کف دادند و شمشیر به خود وارد کردند و دوان دوان از محل دور شدند
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان
این داستان ها مبداش اینجاس اگه جایی دیگه دیدید بدونید از ما کپی شدند
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**