در ماه رمضان چندی از مریدان ، شیخ را دیدند که دور از چشم مردم با لذت هر چه تمام تر غذا میخورد
به او گفتند
ای شیخ مگر روزه نیستی؟
شیخ گفت
چرا روزهام
فقط آب و غذا میخورم
مریدان خندیدند و خشتک خود پاره کردند و گفتند
واقعا؟
شیخ گفت
بلی
دروغ نمیگویم
به کسی بد نگاه نمیکنم
کسی را مسخره نمیکنم
با کسی با دشنام سخن نمیگویم
کسی را آزرده نمیکنم
چشم به مال کسی ندارم
و....
ولی چون بیماری خاصی دارم
متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم
بعد شیخ به مریدان گفت
آیا شما هم روزه هستید؟
مریدان که همانگونه که خشتک از خنده پاره کرده بودند ، با شنیدن این حرف ها ؛ رم کردند ؛ نعره زنان جامه های هم دیگر را ریدند و به صحرا پراکنده شدند
و یکی از جوانان در حالی که سرش را
از خجالت پایین انداخته بود و به درختی میکوبید به آرامی فریاد زد
جمعی از مریدان از شیخ براي سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
شیخ قبول مي کند اما در ازاي آن صد سکه از آنها طلب مي کند
مریدانه کنجکاو ؛ سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند شیخ چه مطلب باارزشي دارد؟
♦♦---------------♦♦
در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ شیخ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ تریبون ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ تریبون به پایین می آید ﺭﻭ ﺑﻪ مریدان مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
مریدان ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ اندکی خشتک خورد را به سر میکشند ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
شیخ گوزخندی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨد
مریدان پس از شنیدن این حرف اتصالی کردند و یکی در میان خشتک به سره هم دیگر میکشیدند و چندی نیز چوب در اگزوز خود فرو کردند و دار فانی را فدا کردند
♦♦---------------♦♦
مثلن اینجا پا ورقیه
گوزخند ← *goz_khand*
روزى مردی به کلاس درس وارد شد و نزد شیخ آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند
هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند
مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. شیخ گفت شايد اقوام باشند
گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند
شیخ گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد
بعد از چندماه نزد شیخ آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است
شما براى شمارش بيايید . شیخ اندکی مقسوم العلیه خود را خاراند و گفت من حال ندارم !!!! تو يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى حمل کنی چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن
چون آن دو زن همسر و دختر پورفوسوری بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند
اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان
و مرده فضول نعره ایی به سر داد و دود از گوش هایش به پا خواست یا شایدم بپا خواست و دودی از پاهایش به گوش رسید
*tafakor* *tafakor*
و دیگر مریدان که از دور شاهد ماجرا بودند مرده فضول را ابراز تاسفی کردند
و شیخ عصبانی شد و گفت مسخره نکنید که مسخره کنندگان را بچه هایی شبیه مسخره شدگان دچار میشوندی
و مریدان از فرت شنیدن این سخن خشتک به سر کشیدن و کلاس درس را ترک گفتند
*vakh_vakh* *vakh_vakh*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
از طریق زیر ابدیت کنید
لینک از طریق برنامه بازار ◄
~~~~~~~~~~~~~
لینک از طریق برنامه مایکت ◄
~~~~~~~~~~~~~
لینک دانلود مستقیم ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
یعنیا خودم مینویسم بعدش هرهر میخندم به داستان