بسم رب النور زندگی نامه بدون تو هرگز کاملا واقعی این قسمت خریدعروسی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه – مسخره ام می کنی؟ – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ادامه دارد با ما همراه باشید
بسم رب النور زندگینامه بدون تو هرگز قسمت 5 احمقی به نام هانیه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ادامه دارد
بسم رب النور زندگینامه بدون تو هرگز نقشه بزرگ *********◄►********* به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد زن صاف و ساده ای بود علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم … خودشه هانیه این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی …از دستش نده علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ این زندگینامه زیبا رو از دست ندید با ما همراه باش
بسم رب النور قسمت سوم زندگینامه بدون تو هرگز آتش ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام می رفتم و سریع برمی گشتم مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم تا اینکه مادر علی زنگ زد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ادامه دارد
بسم رب النور داستان کاملا واقعی بدون تو هرگز این قسمت مردهای عوضی *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* با ما همراه باشید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم