♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی کریم خان زند در دیوان قضاوت نشسته بود
شخصی فریاد برآورد وو طلب انصاف کرد
کریم خان از او پرسید: کیستی؟
آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟
تاجر گفت: خوابیده بودم
کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
تاجر گفت : چنین پنداشتم که تو بیداری