قسمت اول
^^^^^*^^^^^
چه غریبانه، امسال به پیشواز محرم می رویم
گویا زمان چرخیده و درست در نقطه ی کربلا و عاشورای واقعی ایستاده
دلمون خوش بود نیمه شعبان جشن می گیریم، که نشد
دلمون رو خوش کردیم برا شب های احیا. بعضی هامون توبه کردیم و بعضی هامون حکمت این بیماری رو فهمیدیم. با خودمون گفتیم دیدیم امتحان سخت الهی رو پس ایمانمون رو قوی می کنیم و شب احیا طلب توبه از صاحب الزمان
نشد، سالار، نشد که بشه
احیای امسال رو هم غریبانه برگزار کردیم. اشک ریختیم توبه کردیم اما مگه با اینا دل شکسته ی صاحب الزمان درست می شد؟
گفتیم خدا حتما تا محرم یه کتری می کنه
اما نفهمیدیم ما بنده های نا سپاس، حتی دل خدا رو هم شکستیم
و الان غریبانه تر از هر سال در عزایت می نشینیم. در گنج خانه ها همچون اهالی مومن کوفه غریبانه اشک میریزیم و از باب الحوائج یاری می طلبیم. باشد که یاریگرمان باشد
سرورم. امسال در سوگ جانان را هم با اخذ رخصت از صاحب الزمان غریبانه تر هز سال پیش خواهم نوشت
یا علی
^^^^^*^^^^^
..*~~~~~~~*..
ساعت حول و حوش 22 و 45 دقیقه بود که آخرین قطار به سمت تهران جنوب وارد ایستگاه شد
داشتم به اصرار دوستم برای شرکت در مراسم عزاداری شب قدر به هیاتشان میرفتم که گویا کلی هزینه کرده و مداح بنامی دعوت کرده بودند
درب قطار داشت بسته میشد که پسرکی حدودا چهارده، پانزده ساله دوید و پایش را بین درب گذاشت و سوار شد.
شلوار پارچه ای قهوه ای رنگ و پیراهن مشکی و کفش مردانه ای پوشیده بود که با سن و سالش تضاد داشت
چشمانش عجیب گیرا بود و غم بزرگی در چهره اش موج میزد
خطوط روی صورتش هم گواهی میداد که زندگی سختی را میگذراند
به محض سوار شدن از بغل دستی اش که مردی میانسال بود پرسید: اقا ببخشید من میخوام برم قلعه مرغی... کدوم ایستگاه باید پیاده شم؟!؟
آدرس را متوجه شد و اینبار درخواست تلفن همراه داشت تا تماسی بگیرد
کاغذی از جیبش خارج کرد و شماره ای را گرفت
آرام صحبت میکرد اما صدایش را میشنیدم
ـ الو... سلام آبجی... کی بردنش؟!... باشه نگران نباش امشب پیشت میمونم
صدایش را کمی آرام تر کرد
ـشام خوردید؟!... باشه... باشه... خداحافظ
هم مسیر بودیم و با هم از ایستگاه خارج شدیم
چندباری خواستم صدایش کنم اما از چشمان این پسربچه مردانگی میریخت و جرات ترحم کردن نداشتم
نزدیک هیات رسید، کمی مکث کرد. از کسانی که جلوی درب ایستاده بودند چیزی پرسید و رفت چند قدم آن طرف تر روی جدول نشست
پیکان وانت سفیدی ایستاد و خدمتکاران داشتند غذاهایی که در ظروف یکبار مصرف بسته بندی شده بود را داخل هیات میبردنند که از جایش بلند شد و نزدیک رفت و درخواست غذا کرد
ابتدا قبول نمیکردنند و می گفتند برو داخل
خب باید جلوی مداح سرشناس و مهمان های عالی قدرشان آبرو داری میکردند
خلاصه با کمی اصرار یک عدد غذا گرفت و لای پیراهنش پوشاند و در تاریکی و خلوتی خیابان، پای پیاده رفت
صدای مداح به گوشم نمیرسید اما در آن سکوت شب ،چشمانم توان نگاه داشتن اشک را نداشتند
میدانی فلسفه ی عجیبی ست
تا وقتی بود
نیمه های شب
کیسه را بر دوش میگرفت و جلوی درب خانه ها میرفت و نمیگذاشت هیچ یتیم و فقیری گرسنه سر بر بالین بگذارد
حالا که نیست یتیمان و فقرا جلوی درب خانه ی او می آیند
علی (ع) را میگویم
انگار که قرار نیست رسالتش پایان بیابد
اما براستی من و آدم های داخل هیات فقیر بودیم یا آن پسر بچه که غذایش را گرفت و رفت؟!!؟
درب خانه ی علی(ع) باز است
سفره ی رحمتش پهن
دست دلت را بگیر و بیا
هیچ کس گرسنه از این خانه بیرون نمیرود
^^^^^*^^^^^
علی سلطانی
^^^^^*^^^^^
امشب ميروم به مسجد. دنجترين گوشه را انتخاب ميكنم، ميروم كه عزاداری كنم، ميروم كه خلوت كنم
ميروم بگويم كه منم آن بندهی گناهكارت، هوايم را داشته باش كه بر من سخت نگير، سخت ننويس، كه تو خالقی و من مخلوق، كه من خطاكارم، خطاهايم را بر قسمتم ننويس كه اميدم همه تویی
نيامده ام كه به قول معروف بگويم دستم بگیر
آمدهام بگویم عمری گرفتهای خدایا رها مكن
^^^^^*^^^^^
محمد خسروآبادی
oOoOoOoOoOoO
حقیقت اینه که
نمیشه تو بقیه روزای سال
بد کنی به خلق الله
و این چند شب بیدار بمونی و هی
بگی الهی العفو
نمیشه دل شکونده باشیو
روح کسی رو به رگبار بسته باشیو
بگی الهی العفو
نمیشه چشای کسیو همیشه گریون کرده باشیو
بگی الهی العفو
نمیشه یه آدم و ویرون کرده باشیو
بگی الهی العفو
باور کن خدا نمیبخشه
حساب سنگین تو میمونه واسه اون دنیا
oOoOoOoOoOoO
حالا هی نگو الهی العفو
..*~~~~~~~*..
مرغ از قفس پرید
:ندا داد جبرئیل
اینک شما و وحشت دنیای بی علی
شهادت اميرالمؤمنين امام على عليه السلام بر همه شیعیان و مسلمین جهان تسلیت باد
♦♦---------------♦♦
ناشناس