روزی شاه عباس به شیخ بهایی گفت : شیخ میخوام تورا رئیس قاضی های شهر کنم ؛ آیا مایل هستی به قبول این امر ؟
شیخ گفت : محلتی چند روزه میخواهم ؛ تا چیزی را به شما اثبات کنم ؛ و بعد از آن اگر باز هم امر کردید قبول میکنم
شاه عباس نیز پذیرفت
بعد از آن شیخ سوار بر الاغ خود شد و برای خواندن نماز کنار درختی رفت، از آب چشمه وضو گرفت
و در هنگام وضو عابری از آنجا میگذشت
شیخ بهایی را شناخت و برای عرض سلام آمد
شیخ سلام کرد و نمازش را خواند
سپس به عابر گفت : مرگ من نزدیک است و چندی دیگر که زمین دهان باز کند و مرا میبلعد ، و از تو کاری میخواهم انجام دهی
عابر بسیار ترسید و وحشت تموم وجودش را گرفت گفت چه کار انجام دهم ؟؟
شیخ بهایی گفت که بعد از اینکه زمین مرا بلعید ؛ الاغ و عصای مرا به خونواده ام برسانی و خبر مرگه مرا به آن ها بدهی
واگر از دیدن عزرائیل میترسی ؛ میتوانی بنشینی و چشمان خود را با دستانت بپوشانی تا ترس و خوف دیدن عزرائیل را تجربه نکنی
پس عابر نشست و دستان خود را محکم بر چشمان خود گرفت تا چیزی نبیند
بعد از آن شیخ به پشت درخت رفت و ناله و فریادی سر داد و از پشت درخت پنهانی به خانه رفت
و به اهل خانه گفت هر کس از شما پرسید شیخ بهایی کجاس بگویید به صحرا رفته و هنوز بازنگشته و همین کار را انجام دادن
شیخ بهایی بعد از چند روز با لباس و با پوشاندن چهره پیش شاه عباس رفت
گفت : میخواهم چیزی به شما اثبات کنم ؛ شاه عباس گفت بگو
شیخ بهایی داستان را برای شاه عباس توضیح داد که در صحرا عابری را دیدم و اورا بگفتم که زمین قرار است مرا ببلعد و اگر توان دیدن نداری چشمانت را بپوشان و چون چشمانش را پوشید ؛ پنهانی به خانه چند روزی نشستم و در این مدت در تمام شهر خبر پیچیده که من را زمین بلعیده
سپس شیخ به شاه گفت تقاضایی دارم که مردم شهر را جمع کنید و هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین مردم رو از هفده محله شهر بیاورید و از اونها سرگذشت من رو بپرسید
شاه قبول کرد ؛ هفده نفر از امین ترین و مورد اعتماد ترین آدم های هر محله رو انتخاب کرد و پرسید که شیخ بهایی رو چه شده ؟؟
یکی گفت من خود دیدم که شیخ بهایی را زمین بلعید ، دیگری میگفت به تاج شاه قسم خود دیدم که زمین دهان باز کرد و شیخ گریان به التماس افتاده بود ؛ و دیگری میگفت خدا شاهد است از گناه زیاد ؛ زمین دهان باز کرد و شیخ در میان دهان زمین فریاد میکشید ؛ دیگری میگفت به خدا سوگند تا به حال ندیده بودم کسی به این شدت عذاب شود
شاه عباس بعد از شنیدن این حرف ها از این هفده نفر ؛ گفت پس احتیاج به برگذاری مراسم و عذاداری نیست ، گویی شیخ بهایی آدم ناپاکی بوده و همه را به خانه های خودشان فرستاد
شیخ بهایی پیش شاه عباس اومد گفت : یادتان هست که از من خواستید تا رئیس قاضیان شهر شوم ؟؟
با اینکه میدانم مردم این شهر به نادیده قسم میخورند ، و هیچ ترس و وحشتی از قسم دروغ ندارند ولی ؛ اگر امر بفرمائید حاضر هستم رئیس قاضیان شوم
شاه عباس که شاهد ماجرا بود ؛ گفت احتیاجی به رئیس قاضیان شهر شدن نیست ؛ و طبق سابق به همان علم مهندسی و فرهنگ مشغول باش
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥