..♥♥..................
او گفت: آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و هَپَلی هَپو و
...
و توضیح داد: هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید
اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید
..♥♥..................
محمود دولت آبادی
کتاب: نون نوشتن
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز میشدن
پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی
پنجرهها عاشق کوه بودن
اونها هر روز کوه رو صدا میزدن و واسش آواز میخوندن
کوه هم جواب اونها رو میداد، پنجرهها سالهای زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه میدیدن
شبها ستارهها رو میشمردن، زیر بارون خیس میشدن
پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن
پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن
کوه رو صدا میزدن ، اما دیگه جوابی نمیشنیدن
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمیشنید همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن
حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم
تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود ؛ اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور
پنجرهی آبی حتی وقتی که بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد
یه شب سرد زمستونی ، یه کولی میاد توی آهن قراضهها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه، پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش، یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه
پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود ، اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم
کوه خندید و جواب داد
اینکه نبودی و نمیدیدمت
سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
روزبه معین
قهوه سرد آقای نویسنده
سکنجبین