بسم رب النور زندگینامه دنباله دار قسمت دوم ترک تحصیل
****►◄►◄****
بالاخره اون روز از راه رسید …
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …
وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …
خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …
همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …
اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …
از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …
مادرم دنبالم دوید توی خیابون …-
هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …
اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …
به هیچ قیمتی …
****►◄►◄****
در ادامه با ما همراه باش