بسم رب النور قسمت سوم زندگینامه بدون تو هرگز آتش
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام
می رفتم و سریع برمی گشتم
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه
به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد
هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم
تا اینکه مادر علی زنگ زد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ادامه دارد
بسم رب النور داستان کاملا واقعی بدون تو هرگز این قسمت مردهای عوضی *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* با ما همراه باشید