♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
زنده یاد حسین پناهی
مردم اینجا چقدر مهربانند ;
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد پس کلاهم را برداشتند
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند
و حسابم را رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم
نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
زنده یاد حسین پناهی