oOoOoOoOoOoO
قسمت سوم
تو از من گم شده ای
“ربات”
حتما این هم یکی از ویژگی های آن ریات پیشرفته بود که وقتی انسانی در خطر است به او کمک کند
با این سوال مانده بودم مگر انسان این را طرحی نکرده؟ پس چرا خودش به وقت کمک به هم نوع اش غیب میشود؟
انگار آدم ها تمام کمبود های شان را داشتند با این ربات ها جبران میکردند
و از آن جایی که ربات طبق یک برنامه پیش میرود و قدرت تصمیم گیری و تعقل ندارد، آدم هر گونه که دلش بخواهد میتواند آن را بسازد
دقیقا همان چیزی که در انسان رخ نمی دهد
آدم ها هر چقدر هم که تربیت شوند بالاخره یک جایی در یک موقعیت بخصوص تمام شرافت و انسانیت شان به گِل مینشیند و منافع شان را بر هر چیزی مُقدم میبینند
ربات بیچاره برگشت و به سمتم آمد
دستش را دراز کرد و روی شانه ام گذاشت
هر چند تنها یک فلز بود با برنامه ای از پیش تعیین شده اما همینکه خودم را روی تخت بیمارستان تنها ندیدم دلم گرم شد
آقای پزشک پس از معاینه ی مجدد گفت امشب را باید در بیمارستان بمانی
فردا مرخص میشوی
دارو هایت را سر ساعت مصرف کن
چند قدم فاصله گرفت و دوباره چرخید سمتم و انگشتانش را به حالت قدم زدن توی هوا حرکت داد و در ادامه گفت: پیاده روی فراموش نشود
آن ربات شب تا به صبح کنارم نشسته بود
هر وقت چشم باز میکردم نور آبی رنگ چشمانش را در تاریکی اتاق میدیدم که تکیه داده بود به دیوار و داشت با چشمان باز استراحت میکرد
هر از چند گاهی هم یک موسیقی میگذاشت
سلیقه ی موسیقی اش عالی بود
من با چشمان بسته گوش می دادم او با چشمان باز
دلم میخواست بدانم شماره تلفن هایی که در موبایل اش ذخیره کرده متعلق به چه کسانی ست؟ دلتنگ می شود یا نه؟ عاشق شده است؟ دلم میخواست بدانم در دنیای ربات ها چه میگذرد؟ اصلا از عصر تا الان کسی نگران اش نشده؟
مگر کسی نگران من شده بود؟
من فرق زیادی با این ربات نداشتم
هیچ کس در هیچ طول و عرضی از این جغرافیا انتظارم را نمی کشید
دلم میخواست من هم یک ربات بودم
روی یک برنامه ی مشخص و از پیش تعیین شده
نه ذهن داشتم که چیزی یادم بیاید نه قلب داشتم که برای کسی بلرزد نه احساساتی که برای کسی رم کند نه هیچ چیز دیگر
باز یاد جمله ی اورسن ولز افتادم
درست گفته بود، خیلی درست
نمی دانم چرا این روزها مدام یاد آن حرفش می افتم
بالاخره صبح شد و اجازه ی مرخصی ام را دادند
ربات مذکور جلوی درب بیمارستان روبه روی ام ایستاد و دستش را دراز کرد
این تصویر را به صورت لانگ شات تصور کنید از لابه لای عبور مردم و شلوغی خیابان و تردد تاکسی پرنده ها
دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدم اش
....
oOoOoOoOoOoO
...ادامه دارد
علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO
تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن
و لاستیک دوچرخه را برق انداختن
و در خنکای خیابان پدال زدن
دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر
هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد
کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم
اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور
به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت
دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است
دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند
تمام قول ها
ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ
و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم
و تا مادرم سفره را پهن کند
درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند
صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم
اما بدون توپ
فوتبال از سرم افتاده بود
.
.
.
.
در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد
به اطرافم نگاه کردم
وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی
دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام
ساعت را نگاه کردم
هفت بود
صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید
صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش
صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت
و ختم شدم به صدای مادرم
که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود
دیر نرسی
دیر ...دیر..دیر
درست نمیدانم از چه روزی به بعد
دوچرخه برایم عادی شد
درست نمیدانم از کی به بعد
زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم
درست نمیدانم کجا
حال خوب را
حال واقعی را
جا گذاشتم
جا ماندم
دیرم شد
همین
oOoOoOoOoOoO
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود
سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد
من اینجا دنبال چه بودم؟
وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟
اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟
این مزاحم؟
تابستان هشتاد و هشت شروع شد
دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد
در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم
از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود
دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری
اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من
هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند
هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد
من نیاز به ابراز عشق داشتم
نیاز به در آغوش کشیدن
و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم
گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم.
اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم
آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده
گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم
باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت
گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار
اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود
فقط باید میدیدم اش
چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
...ادامه دارد
علی سلطانی