*~~~~~~~~*
سلام میخوام یه خاطره تعریف ڪنم از خودم و دوستم زهرا ک هم سن خودمه
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
همین ۳ هفته پیش من و دوستم قرار گذاشتیم بعد دو ماه همو ببینیم
اونم تو کتابخونه
قرار بود پنجشنبه بریم ڪتابخونه
بلاخره پنجشنبه شد و ما بعد نیمساعت معطلی
همو دیدیم خوش و بش ڪـــــــــــــــــــردیمو
دو تا کتاب ترسناک برداشتیم و رفتیم مثلا
بخونیم 😂😂😂
ساعت ۹ صب بود بدون صبونه خوردن
اومده بودم
یهو تو اوج داستان و سڪــــــــــوت تمام
شڪمم گفت قااااااااااار قووووووووورررر
زهرا بم گفت صدا از توئه ؟
گفتم اره من میرم سوپری چیپس بگیرم
(البته یه چیزی بگم زهرا با ڪــــــو چیک ترین چیزی قه قهه میزنه کلا آدم خوش خنده ایه )
زهرا بم گف منم میام خوراکی بگیریم
رفتم کتابارو گذاشتم بخش ترسناک
اومدیم باهم رفتیم روبروی کتابخونه
یه پیرمرد بنده خدا حدود ۶۰ ساله مغازه یه کوچیکی داشت
رفتیم تو مغازه سوتی دادم گفتم خواهر چیپس داری 😂
زهرا یه دونه منو زد گفت کوری اونجا چیپسارو نمیبینی¿
به خودم اومدم رفتم خوراکی هارو انتخاب ڪــــــــــــــــــــــــــــردم حساب کردم مرده گذاشت تو پلاستیک داد بهم انگشت اشاره شو دیدم خشکم زد ناخنش از من بلند تر بود
ازش پرسیدم پفک چی توز داری گفت اره
بد پشت بما رف سمت میز بلند و باهیجان
یهو گف چیییی تووووززززز
بد ما داشتیم هرهر میخندیدیم
رفتیم تو کتابخونه شرو کردیم به خوردن
مسئول اومد گف مگه اومدین سالن غذاخوری ¿
بد رفتیم یه کتاب باز کردی لاش یه هزاری بود
عکس گرفتیم کتابو گزاشتم سر جاش
بد رفتیم رو صندلی نشستیم یاد مدرسه و شیطونی ها و خرابکاری ها اوفتادیم
بعدم سلفی گرفتیم و اومدیم خونه هامون
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
امید وارم با این خاطره خندیده باشید
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
شاد باشید