*********◄►********* من بغضِ آخرِ شبِ تولدِ چهل سالگیتم بی حوصلگیت پشتِ ترافیک سنگین از پرحرفیایِ زنی که کنارت نشسته بی خوابیِ شبِ قبلِ ماهِ عسل و خستگیِ صبحِ فرداشم من اون لحظه ایم که دلت یهو با پلی شدنِ یه آهنگِ آشنا هُررری میریزه بند اومدن اون نفس راحتی ام که داری وقت شونه کردن موهای فرخورده ی دخترت می کشی من مچاله شدن دخترت تو خودش از زورِ گریه و بالشت خیسشم ولو شدن تن نحیفش توی تراس و اشک هاش تو اتوبوس های خطی جلوی چشم آدم هام بغض های همسرت از دوست نداشته شدن و سیگار لای انگشت های پسرتم من طعم آشنای یه خورشت قرمه سبزی ام که زهر میشه به کامت غم لحظه ایم که از دور میبینی دارم کنار کسی که دوستم داره می خندم، خوشحالم نم اشکت از دوری دخترتم، وقتی داره به هوای کسی زودتر از موعد خونه رو ترک میکنه من چایِ عطریِ سرد شده ی یه عصرِ کسل کننده ام که تنها تو تراس خونت نشستی و توی خاطراتت دنبال یه دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی می گردی، یه لبخند آشنا، موهای فرخورده ای که انگشتاتُ لای پیچ هاش جا گذاشتی وضع ریه هات خرابه و غدقن شدن سیگارتم من تنهاییتم تو بیمارستان وقتی داری نفس های آخرو می کشی من میرم اما نمیرم از کنارت میرم اما تو یادت، تو تک تک لحظه های عمرت حسرت بودنمُ جا میذارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فاطمه صابری نیا
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مهین خانم چهل سال است ازدواج کرده، سه دختر و یک پسر دارد. داماد دارد، عروس دارد، چند تایی هم نوه دارد خودش می گوید دانشگاه نرفته، اما انقدر خوب حرف می زند که گاهی شک می کنم راست بگوید مهین خانم از آن زنهایی است که من از هم صحبتی با آنها لذت می برم دیروز وقتی گفت « تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است » سریع توی کیفم دنبال خودکار گشتم، دفترم را بیرون آوردم و جمله اش را یادداشت کردم، می دانستم اگر آن را ننویسم خیلی زود فراموشش می کنم مهین خانم معتقد است خیلی از زنها مجبورند زندگی زناشوییشان را تحمل کنند چون گزینه ی دیگری جلوی رو ندارند می گوید خودش هم چهل سال تحمل کرده، تن داده به زندگی که دوست نداشته. می گوید تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است گاهی زندگی مجبورت می کند مسالمت آمیز با آن کنار بیایی و دم نزنی پرچم سفیدت را تکان بدهی و سرنوشتت را بی کم و کاست قبول کنی و آرزو کنی دخترانت سرنوشتی بهتر از تو داشته باشند جورج اورول در کتاب "روزهای برمه" جمله ی خوبی دارد، نوشته آدم به فرض آن که تا آخر عمر تنها بماند و شریکی پیدا نکند، تحمل آن بسیار آسان تر است تا شب و روز با کسی سر و کار داشته باشد که حتی یکی از هزاران حرف او را نمی فهمد نمی دانم مهین خانم درست می گوید یا جورج اورول
oOoOoOoOoOoO کوچیکتر که بودم و فلسفه ی مرگ رو نمی دونستم وقتی نبودن ِ آدم ها طولانی می شد بهم میگفتن رفته پیش خدا وقتیم می پرسیدم برای چی؟ مامان بزرگم دست می کشید روی موهام و میگفت خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه زودتر می بره پیش خودش با خودم میگفتم کاش خدا مامان بابامو زیاد دوس نداشته باشه، خانم معلم رو زیاد دوست نداشته باشه نمیخواستم اونارو با خدا قسمت کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری رفتن ها دست ما نیست من نمی تونستم جلوی اسباب کشی خونه ی نسترن اینا رو بگیرم، نمی تونستم جلوی عوض شدنِ معلم سال سوم دبستانم رو بگیرم، نمی تونستم جلوی مرگ جوجه های حیاط پشتی رو بگیرم نمی تونستم جلوی خشک شدن توت خونه ی خانجون رو بگیرم، نمی تونستم جلوی کوچیک شدن مداد روزنامه ای و تموم شدن ِ دفتر نقاشی هامو بگیرم بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری چیزا رو باید از دست داد و هرچه قدر هم که برای داشتنشون التماس خدارو بکنی بازم باید یه روزی ازشون دل بکنی حالا از اون موقع سالها گذشته، اما ما هنوز همون بچه هایی هستیم که رفتن و تموم شدن و از دست دادن رو باور نداریم و می زنیم زیر گریه همون بچه هایی که گم شدن پاک کن هامون اشکمون رو در می اورد و شکستن دست عروسکمون قلبمون رو می شکست ما هنوز همونقدر دلبسته ایم به این وابستگی و هر بار که می بازیم، باز هم دلخوشیم به یک بازی دیگه oOoOoOoOoOoO الهه سادات موسوی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ همیشه ؛ همیشه یکی هست که شنیدن صداش دیدن رفتاراش هر چقدر هم که بد باشه نگاه کردن صورتش یا هر چیز دیگه ای دیوونت میکنه شاید با خودت بگی دیوونه؟؟؟ اره دیوونه یهو تو دلت خالی میشه هزار تا فکر میکنی تو خیال پردازیت خودت و با اون تصور میکنی. حتی اگه دستتم بهش نرسه حتی اگه اون دوست نداشته باشه حتی اگه به خودت قول داده باشی که دیگه دیوونش نباشی دیگه عاشقش نباشی بازم بعد هر چند سال که با این قول ها فکر گذرونده باشی صورتش صداش رفتارش دیوونت میکنه ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ . . . . . . . . منظورم همونیه که بهش فکر کردی
من بغضِ آخرِ شبِ تولدِ چهل سالگیتم بی حوصلگیت پشتِ ترافیک سنگین از پرحرفیایِ زنی که کنارت نشسته بی خوابیِ شبِ قبلِ ماهِ عسل و خستگیِ صبحِ فرداشم من اون لحظهایم که دلت یهو با پلی شدنِ یه آهنگِ آشنا هُررری میریزه بند اومدنِ اون نفسِ راحتیام که داری وقتِ شونه کردنِ موهایِ فرخوردهیِ دخترت میکشی من مچاله شدن دخترت تو خودش از زورِ گریه و بالشتِ خیسشم ولو شدنِ تنِ نحیفش تویِ تراس و اشکهاش تو اتوبوسهای خطی جلویِ چشمِ آدمهام بغضهای همسرت از دوست نداشته شدن و سیگارِ لایِ انگشتهایِ پسرتم من طعمِ آشنایِ یه خورشت قرمه سبزیام که زهر میشه به کامت غمِ لحظهایم که از دور میبینی دارم کنارِ کسی که دوستم داره میخندم، خوشحالم نمِ اشکت از دوریِ دخترتم، وقتی داره به هوایِ کسی زودتر از موعد خونه رو ترک میکنه من چایِ عطریِ سرد شدهیِ یه عصرِ کسل کنندهام که تنها تو تراسِ خونت نشستی و تویِ خاطراتت دنبال یه دوست داشتن و دوست داشته شدنِ واقعی میگردی، یه لبخندِ آشنا، موهایِ فرخوردهای که انگشتاتُ لایِ پیچهاش جا گذاشتی "وضعِ ریههات خرابه" و غدقن شدنِ سیگارتم من تنهاییتم تو بیمارستان وقتی داری نفسهایِ آخرو میکشی من میـرم اما نمیــرم از کنارت میرم اما تو یادت، تو تک تکِ لحظه هایِ عمرت حسرتِ بودنمُ جــا میذارم :)
*♥♥♥♥*♥♥♥♥* سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز میشدن پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی پنجرهها عاشق کوه بودن اونها هر روز کوه رو صدا میزدن و واسش آواز میخوندن کوه هم جواب اونها رو میداد، پنجرهها سالهای زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه میدیدن شبها ستارهها رو میشمردن، زیر بارون خیس میشدن پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن کوه رو صدا میزدن ، اما دیگه جوابی نمیشنیدن پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمیشنید همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود ؛ اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور پنجرهی آبی حتی وقتی که بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد یه شب سرد زمستونی ، یه کولی میاد توی آهن قراضهها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه، پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش، یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود ، اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم کوه خندید و جواب داد اینکه نبودی و نمیدیدمت سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ روزبه معین قهوه سرد آقای نویسنده سکنجبین
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خوشبخت باشید همان باشید که می خواهید اگر دیگران آن را دوست ندارند ، بگذارید دوست نداشته باشند ولی تو همیشه همانی باش که خودت دوست داری
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تو را چگونه باید دوست داشت وقتی دوست داشتنت در رگهایم جا نمی شود قلبم تحملش را ندارد دوست داشتن تو کشنده است باید تو را دوست نداشته باشم گویا اما ... از تو گریزی نیست می دانی...!؟ اصلا... از تو بیزارم تو را دوست ندارم از تو متنفرم چون توانش را ندارم دوستت داشته باشم چرا در درونم فضای کافی ندارم برایت!؟ چرا رهایم نمیکند هوایت تو را دوست دارم از تو متنفرم خب.... تبریک
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم