ﮐﺒﺮﯼ،ﺗﺼﻤﯿـﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ،ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﭘﺴﺮ ِ ﺷﺠـﺎﻉ،ﺗﺮﺳﻮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻟﻮﮎ،ﺑــﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﭘﻠﻨﮓ ِ ﺻﻮﺭﺗﯽ،ﺯﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...... ﻣﯿﺘـﯽ ﮐﻮﻣﺎﻥ،ﺍﺳﺘﻌﻔـﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺑــﺎﻟﺘﺎﺯﺍﺭ، ﺟﻌﻠﯽ ﻣﺪﺭﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﮐﯿــﻮ ﺳــﺎﻥ،ﻣـُـﺪﻝ ِ ﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﻭ ﻗﻠـــﻮﻫﺎ،ﺩﺳﺖ ِ ﻫــﻢ ﺭﺍ ﻧﻤـــﯽ ﮔﯿــﺮﻧﺪ ﺭﺍﺑﯿﻦ ﻫـﻮﺩ،ﺑــﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ... ﭘﯿﻨﻮﮐﯿـﻮ،ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ِ ﺟﺮّﺍﺣﯽ ِِ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﯾـﻮﮔﯽ،ﺩﻭﺳﺘـﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣـﯽ ﻓﺮﻭﺷـﺪ ﭘـﺖ ﻭ ﻣـﺖ،ﭘُﺴﺖ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ِﮐﺒﺮﯾﺖ ﻓﺮﻭﺵ، ﺭﻓﺘﻪ ﺩﻭﺑﯽ . . . ﻭﻟﯽ ... ﻭﻟﯽ ﭼﻮﭘـﺎﻥ ِ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ،ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ @~@~@~@~@~@ @~@~@~@~@~@ بخند بیخیال غم دنیا @~@~@~@~@~@
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است ندا آمد که : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
داستانی زیبا از مولانا پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
یادش بخیر شما هم وقتی بوی مهر میاد یاد خاطراتتون توی مدرسه می افتید؟ گریه های روز اول مدرسه... تازه ابتدای یک دوران شیرین رو نوید می داد هر روز با کلی سختی از خواب خوش بیدار می شدیم و به مدرسه می رفتیم مبصر اسم بچه های بد رو روی تخته سیاه می نوشت بعضی وقت ها تعداد ضربدرهای جلو اسم ها از تخته می زد بیرون هرچند بدی های اون روزهامون نهایتا این بود که با دانه های ماش که داخل لوله خالی خودکار می گذاشتیم سر به سر همکلاسی مون بگذاریم یاد دویدن تو حیاط موقع زنگ تفریح بخیر و انتظار برای تموم شدن زنگ آخر و برگشتن به خونه چه دل کوچکی و چه انتظار کودکانه ای راستی یادتون میاد اولیا شلختن دومیا پا تختن .... سومیا زنگ فارسی موقع خوندن از روی متن درس، معلم به شکل غافلگیرانه ای اسمت رو صدا می زد تا ادامه درس رو بخونی، چه استرسی میومد سراغت اگه حواست به درس نبود :) کوکب خانم تصمیم کبری روباه و زاغ دهقان فداکار چوپان دروغگو پترس فداکار دو درخت و صدها داستان ساده و بامزه دیگه که هنوز فراموششون نکردیم اول کلاس با تصویر ناشیانه ای که از معلم روی تخته کشیده بودیم... و لبخند معلم روز معلم با هدیه هایی که معمولا یه جور بودن زنگ ورزش تنها زنگی بود که همه عاشقش بودن به جز شاگرد اول ها و زنگ هنر!!! که هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم با اون قلم نی خوش خط بنویسم دهه فجر و گروه های سرود (که فقط ردیف جلو شعر رو حفظ می کردن و پشت سری ها از روی کاغذی که پشت لباس جلویی ها چسبیده بود شعر رو می خوندن) کاغذ دیواری های رنگارنگ روی دیوار با کلی مطلب که سرمون رو گرم می کرد یاد همه شون بخیر یعنی بچه های امروز هم 25 سال دیگه همین حس امروز ما رو خواهند داشت؟ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ داداش طاها
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ عالم ز برایت آفریدم، گله کردی از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم بر بخشش بی منت من هم گله کردی با این که گنه کاری و فسق تو عیان است خواهان توأم، تویی که از من گله کردی هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی صد بار تو را مونس جانم طلبیدم از صحبت با مونس جانت، گله کردی رغبت به سخن گفتن با یار نکردی با این که نماز تو خریدم، گله کردی بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟ بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟ از عالم و آدم گله کردی و شکایت خود باز خریدم گله ات را، گله کردی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ الهام دهقان
در دهه چهل، ریزعلی خواجوی معروف به دهقان فداکار با اقدام به موقع خود از تصادف قطار با ریزش کوه جلوگیری کرد و جان دهها انسان را نجات داد چند وقت پيش دریک استانی، دزدی پیچ و مهره های ریل قطار، باعث شد قطار از مسیر خود خارج گردیده و جان دهها مسافر به خطر افتد گذر تاریخ به این شکل چقدر تاسف آور است !!!چه کرده ایم وچه جور انسانهایی را پرورش داد ه ایم ؟ کسی که داستان ریزعلی را خوانده پیچ ریل را باز میکند ؟؟ اندیشمند بزرگ ، ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥمیگوید ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﻬﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺗﻤﺪﻥ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﮐﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ , ﺩﻭﻡ ﻧﻈﺎﻡ ﺁﻣﻮﺯﺷﯽ ﻭ ﺳﻮﻡ ﺍﻟﮕﻮﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﺴﺖ برﺍﯼ ﺩﻭﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﻣﻌﻠﻢ و ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ و اسطوره ها ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چقدر این مدل بی احترامی ها و تحقیر ها آشناس
دهقانی یک غاز پیدا میکند و به خانه میبرد. دهقان به غاز غذا میدهد و او را مداوا میکند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که:چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا میدهد؟ موضوع هفتهها ادامه پیدا میکند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین میرود. بعد از چند ماه غاز مطمئن میشود که: من در قلب دهقان جا دارم. و هرچه این غذا دادن ادامه مییابد تأییدی بر این باور او است در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده میشود و کشاورز سرش را میبرد این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است. تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالمگیر بر پایه مشاهدات منفرد. دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد. با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند، انسانهای زیادی هم گرفتارند شما میدانید انسانها در دام چه نوع تفکراتی میافتند؟ *********◄►********* *khar_ghalt* دم خنده هاتون گرم *khar_ghalt*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم