♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلم تنگ شده است
هم برای اخم هایش
هم برای دعواهایش
هم برای اشک هایش
دلم برای بی محلی هایش هم تنگ شده
بیشتر از این چیزی یادم نمی آید
..♥♥..................
مدتی ست
دستُ و پا چُلُفتی شده ام
حواسم پرت است
با خودکارِ بدون جوهر
شعر مینویسم
و در قفسه کتاب هایم
یک جفت کبوتر
آب و واژه میخورند
همین دیروز
باران که می بارید
با کفش های لنگه به لنگه
در خیابان
پرواز میکردم
و جای کرایه
به راننده تاکسی
آدرس محله ای در اردیبهشت را دادم
خلاصه مدتی ست
هر کاری میکنم
:میگویند
عاشقی؟
..♥♥..................
علی سلطانی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یکی بود یکی نبود
من بودم و او بود و اعتماد
ما بودیم و پیمان و قسم
با هم نبودیم اما بودیم با هم
معصوم بود معصومیت نبود
ما بودیم و حرفهای نگفته ی زیبا ،رازهای پنهانِ پیدا
او من می شد ؛ من اومی شدم
نقشها را بازیچه کرده بودیم
قرار رفتنمان شد آخر بودن
تا آخر بودن قرار گذاشته بودیم اما
حیف
حقیقت نبود بینمان
دل بازی بهانه ی یافتن حقیقت
حقیقت آمد ؛ زشت بود
قصر ظاهر اعتماد فرو ریخت
حبابی بر آب بود
حرمت هم با آن شکسته شد
معصومیت از دست رفت
من هم شکستم
او هم
از هم گسستیم و گسسته شد حرمت
حالا
یکی هست یکی نیست
یکی ماند یکی نماند
یکی شکست یکی
من دلتنگ روزهای بیخبری و سادگی
او ماند و من رفتم
این روزها دلم برای همه چیز تنگ شده
خودم هم نمی دانم چه می خواهم
فقط می دانم دلم تنگ شده
شاید برای تو باشد
اگر تو می دانی
بیا
شاید خوب شدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
به همین سادگی
ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل
ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت
ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ... که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند
که سر بر می آوردش
کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم
حس می کنم
کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را ..... و این بار سرد به دست می گیرم
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام
نگاه تو را مرگ می رباید
کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم
با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت
به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم... تا تلقینت دهم… تا .… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی
چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم
حیف شدی پدر...حیف شدی
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی
آرام آرام گرفته ای میان بسترت
من ماندم و غم بزرگ بی پدری
پدر , پدر از دست رفته
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چه غم انگیز است گذراندن دقایق بدون حضور تو
پدر
حرفهام رو میشنوی
بغض نبودنت هیچ جا خالی نخواهد شد
حتی اگر از چشای ناقابلم خون بباره
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بابایی نازنینم
یه عمر وحشت از دست دادنت خواب راحت رو ازم گرفته بود
حالا که نیستی غم از دست دادنت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلم برات تنگ شده
درد هرگز ندیدنت منو میکشه پدر
بیا و تنهاییم رو پر کن
مثل اونوقت ها
که از غرور داشتنت
به همه فخر میفروختم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
باباجون حس عجیبی دارم
یه حسی به من نهیب میزنه دارم ازت دور میشم میدونی بعد رفتنت تنها با خاطراتت زنده ام
تنها به این دلخوشم که تو دورادور هوامو داری اگه خدای نکرده نگاهت رو ازم بگیری چه کنم ؟
میدونی حتی یه لحظه ناراحتیت رو نمیتونم تحمل کنم پس خواهش میکنم برای خودسازی
به من فرصت بده
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥