وای دیوونه برات خیلی خوشحالم...یادته بهت گفتم هیچ وقت کار اشتباهی نکن!؟زندگی پر از اتفاقای جدید و غیر منتظرست و تو هیچ وقت از یک ثانیه بعدت خبری نداری،شاید همین یک ثانیه،فقط یک ثانیه ی دیگه قراره تو زندگیت یه اتفاق فوق العاده بیفته که تو هیچ خبری ازش نداری
آره واقعا تازه فهمیدم چی میگی...من خودم هنوز تو شوک حرفشم
عزیزم...نوچ نوچ نوچ مچشو نگا کن!تا همین چن روز پیش میخواستی خودتو بخاطرش بکشی ولی حالا که فهمیدی اونم دوست داشته و به زبون نمیورده هر روز از خدا میخوای اونقدر بهت طول عمر بده که بتونی کنار عشقت زندگی کنی
آره واقعا خیلی خوشحالم که حتی یکروز زودتر کار اشتباهی نکردم.وگرنه الان خیلی پشیمون میشدم ولی میدونی چیه؟
بنظر من آدما باید تا قبل از اینکه دیر بشه به کسی که دوسش دارن اعتراف کنن که عاشقشونن چون فقط اینطوریه که هیچ وقت پشیمون نمیشن...باید تا فرصتشو دارن تمام سعی خودشونو در بدست اوردن دل عزیزشون بکنن چون حتی اگه اون شخص بعد از این همه تلاشای تو بهت بگه من بهت هیچ حسی ندارم و از زندگیم برو بیرون بازم تو پشیمون نیستی چون تمام سعیتو کردی و نشد،چون تا آخرش امیدتو از دست ندادی
فقط اینطوریه که هیچ وقت پشیمون نخواهی شد
..♥♥..................
یکسال تموم تنها کارم شده بود گریه و زاری و تحمل کردن غم سنگینی که تو دلم مونده بود
هر روز و هر شب کول باری از غم و غصه و دل شکسته شده رو با خودم حمل میکردم...اکثر شبا بالشتم اونقدر خیس میشد که باید بالشتمو برعکس میکردم تا بتونم سرمو رویه جای خشک بزارم و بخوابم
اونقدر تو آغوش دوستام هق زده بودم که گلو درد گرفته بودم
یروز همینطور که به یه گوشه خیره شده بودم و اشک میریختم به خدا گفتم
خدایا بسه دیگه...بخدا دیگه تحملشو ندارم
آخه میدونین دردایی که داشتم تحمل میکردم فقط یکی دو تا نبود
ادامه دادم
خدایا منو بکش و راحتم کن...دیگه امیدمو از دست دادم...دیگه نمیتونم...کارم شده درجا زدن،منو زودتر از شر این زندگی نکبت بار خلاص کن...تو که کمکم نمیکنی...هرچقدر که به درگاهت آه و ناله کردم و دستمو به طرفت دراز کردم تو کاری برام نکردی
اون روز گذشت...فردای اون روز نامه به دست رفتم پیش کسی که بخاطرش جونمم میدادم...که بخاطرش کلی سختی کشیده بودم
تمام شهامتمو جمع کردمو رفتم پیشش و نامه ای که توش پر بود از حرفهای دل رو دادم دستش و بهش گفتم بعدا بخونش
چن ساعت نگذشته بود که گوشیم زنگ خوردم
استرس سرتاسر وجودمو گرفته بود.با خودم میگفتم حتما میخواد سرم داد و بیداد کنه و بگه این چرت و پرتا چیه واسه من نوشتی
فکر کردم میخواست بگه حالمو داری بهم میزنی دیگه فقط هرچه زودتر برو گمشو از زندگیم
نفسم به شماره افتاده بود...دست و پام یخ زده بودن و اونقدر میلرزیدن نمیتونستم راه برم...صدام اونقدر گرفته بود که توان حرف زدن نداشتم
زنگ گوشیم قطع که شد استرسم کمی کمتر شد...اما بعد از چند ثانیه حالم بدتر از قبل شد و بیشتر استرس گرفتم...کمی صبر کردم ولی دیگه گوشیم زنگ نخوردم،میخواستم بدونم چی میخواد بگه...پس خودم شمارشو گرفتم
بعد از چن تا بوق برداشت...خودمو برای هر حرفش آماده کرده بودم...اما با هر حرفی که میزد منو بیشتر شوکه میکرد...حرفاش اونقدر غیر منتظره بود که تا چن روز بعد از اون تماس هنوز تو شوک بودم
در عین ناباوری بهم گفته بود منم دوست دارم و نمیدونستم چطور بهت بگم...بهم گفت تو برام با همه فرق داری...گفت و گفت و من از خوشحالی گریم گرفته بود
اینه که میگم همیشه تو زندگیتون منتظر یه اتفاق غیر منتظره باشین و هیچ وقت هیچ وقت امیدتونو از دست ندین
چون اون بالا یکی هست که هیچ وقت هیچ وقت ولت نمیکنه،همیشه حواسش بهت هست مگه اینکه تو از اون دست کشیده باشی که میدوارم هیچ وقت همچین افرادی وجود نداشت باشن
یا امام رضا از تو هم بخاطر همه چیز ممنونم
این بود داستانی که بین من و دیبا گذشت
امیدوارم اونقدر برامون اتفاقای غیر منتظره ی دیگه ای هم بیفته که بتونم براتون بنویسم
از همتون ممنونم بخاطر تمام دعاهاتون
خیلی دوستون دارم
لطفا بازم دعامون کنین که همیشه با هم دیگه دوست بمونیم
:)))))
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
این عکسم خودم گرفتم:)