♦♦---------------♦♦ روزى در حرم امام حسين عليه السلام جيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند به كجا شكايت ببرم ؟ حاج حسن مزبور حاضر متأثر شد و با همين حال تأثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟ عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد oOoOoOoOoOoO
^^^^^*^^^^^ پشت چراغ قرمز ایستاده بودم متنفربودم از این پنجاه ثانیه هایی که مجبوری برخلاف میلت وایسی به عابرایی نگاه میکردم که بعضیاشون بیخیال رد میشدن وبعضیاشون اونقدر تو فکرن که اصن سرشونو بالا نمیارن ببینن کجان نزدیک عید بود باانگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودمو آهنگ بوی عیدی بوی گل رو زمزمه میکردم برخلاف خیلیا که حالا از روی عادت یا هر چیزه دیگه ای همیشه نزدیک به عید شروع میکنن به گفتن اینکه بوی عید میادو بوی سبزیو سمنو،من اصلا همچین احساسی نداشتم من نه بوی عیدی به مشامم میخورد نه بوی سبزی وسمنو تنها بویی که من میفهمیدم بوی فقر وتزلزل طبقاتی بود جدیدا توی جامعه ما کسایی عیدو کامل جشن میگیرنو بوی عید رو میفهمن که به قول معروف یه جیب پر داشته باشن کسایی که بدون توجه به آدمای بی بضاعت اطرافش خرید میکنه و هیچ شرمندگی در مقابل خودشو خانوادش نداره،چرا؟؟چون پول داره،کاغذای ارزشمندی که الان حرف اولو میزنن تو هر شرایطی بلاخره چراغ سبز شد،حرکت کردم،صدای بوق ماشینای عقبی رو مخم بود مثه اینکه بدجور عجله داشتن ازآینه بغل به ماشین مدل بالایی نگاه کردم که مدام چراغ میداد که برم کنار قیافش داد میزد شوره عیدو داره بازم چرا؟ چون پول داره،بهش راه دادم که بره اونم بایه تک بوق از کنارم رد شد کناره جاده پارک کردم وبه دست فروشایی نگاه کردم که ده برابره پولی که در میارن به عابرا التماس میکنن که یه چیزی ازشون بخرن،اوناهم بعضیاشون از سره دلسوزی یا نیاز یا...ازشون میخرن اوناهم از ذوق خودشون تخفیف میدنو باکلی تشکرو مبارک باشه مشتریشونو راهی میکنن مگه نزدیک عید نیس؟؟ پس واسه چی اینا تکاپو نمیکنن وسایل عیدشونو بخرن؟ چرا اینا مثه اون مایه دارا آجیل وشیرینی نمیخرن واقعا گاهی اوقات به توازن دنیا شک میکنم،توعدالت دنیا حق فقیرا ومظلوما هرروز نزول پیدامیکنه وحق مالدارا سعود چون تو این ترازو پوله که حقو مشخص میکنه نه مظلومیت وانسان دوستی
^^^^^*^^^^^ دیروز داشتم توی بازار شلوغ دم عید راه میرفتم از هوای قشنگ اسفند ماه لذت میبردم هر سال نزدیک عید میرم بازار به یاد خاطرات کودکیم نگاه کردن به تخم مرغ های رنگی و بوی عود و رقص ماهی ها احساس آرامش بهم میده اما چشمم به صحنه ای افتاد که حالم گرفته شد کودکی دست فروش به صاحب مغازه التماس میکرد اجازه بده بساطش رو اون نزدیکها پهن کنه بیشتر که دقت کردم دیدم حال و هوا مثل سالهای قبل نیست خدایا حواست هست به این کودک دست فروش به اون بچه ای که در خونشون کز کرده به جیب جوونا به اون پیر مردی که دستاش توانایی نداره اما فکرش پیش اجاره خونه و خرج ده نفر آدمه ، حواست هست
*@***/* مرد جوانی نزد «ذوالنون مصری» رفت و از صوفیان بدگوئی کرد. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت: این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست --------------------------------------- قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری *@***/* *tavajoh* بدگویی از بقیه کار خیله بدیه *tavajoh*
یه روزدو جوان میرن حمام شهر دم در ورودی یه خانوم محجبه نشسته بود و لیف و ... دس فروشی میکرد دو تاجوان میرن دوش میگیرن بعد از دوش گرفتن میان بیرون میبینن هنوز هیچی نفروخته دست فروش یه چن قدم که راه میرن یکیشون میگه وایستا من ی کوچولو کار دارم میرم بر میگردم میره پیش خانومه بعد میاد دوسش میبینه هرچی لیف و ... چیزای دیگه بوده همه خریده آورده میگه چرا این همه!؟ میگه خانومیکه تو این سرما میاد کار میکنه خرج زندگیشو دربیاره میتونست بره توی تختخاب گرم تنشو بفروشه و چند برابر این در آمد کسب کنه ولی حاضر به تن فروشی نشد ما مردیم غیرتمون کجا رفته حداقل با خرید این وسایل یه کمکی به اون کرده باشیم این زنها سرمایه و افتخار ملت هستن اون کسی نبود جز پهلوان تختی این یکی از خاطرات دفتر زندگیه پهلوان تختی بود درود بر همه ی پهلوانان و مردان صفت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم