^^^^^*^^^^^ به من حق بده دوست داشتنت تنها راز زندگی ام باشد من همیشه هرچه را که دوست داشته ام از دست داده ام!
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تمام قد می ایستم به حرمتِ باورهای جسورانه ای که داشته ام و اهداف روشنی که در هزارتوی ذهنم انباشته ام با تمام توانم به پیش می روم زمین می خورم و دوباره می ایستم ، زخمی می شوم و ادامه می دهم اگرچه چراغی نیست ، راهی نیست ، پناهی نیست ؛ من آرامم به اینکه سختی ها همیشه مرا قوی تر می کنند من آدمِ تسلیم نشدنم ، آدمِ کم نیاوردن ، ایستادن ، فتح کردن وَ همین روزها به مقصد می رسم وَ همین روزها خودم را برای ایستادگی های مدام ، بغل می گیرم و در آغوشِ فراغتی عمیق نفسی تازه می کنم ، خستگی می تکانم ؛ وَ در امنیتِ هیچ مقصدی متوقف نمی شوم ! من زنده ام به عبور و استمرار و رسیدن زنده ام به کشف کردن به مقصد می رسم اما توقف نخواهم کرد اما ادامه خواهم داد برای من هیچ مقصدی پایانِ راه نیست ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نرگس صرافیان طوفان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من هرگز کسی شبیه به خودم را ندیده ام هرگز کسی شبیه به خودم را نداشته ام ولی گاهی به این فکر کرده ام که چه خوب بود اگر یک نسخه ی دیگر هم از من وجود داشت یکی که تکرار دوباره ای از من باشد . دست ها ، چشم ها ، نگاه ، لبخند و رفتارهایش درست شبیه به خودم باشد و ، هرجا که رفت ، با من اشتباهش بگیرند کسی که می شد افکار مشترکمان را روی هم بریزیم و فکری اساسی به حالِ جهان کنیم شاید اگر دوتا بودیم ، زورمان به همه چیز می رسید شاید اگر دوتا بودیم ، هیچ کس حریفِ آرزوهایمان نمی شد با هم دست به کار می شدیم و تمام دیوارهای شهر را رنگ می زدیم با هم می رفتیم و برای تمام آدم های غمگینِ جهان ، چای می بردیم ، کنارشان می نشستیم و آرامشان می کردیم باهم حرف می زدیم ، باهم قدم می زدیم و پا به پای هم ، دیوانگی می کردیم من برای ادامه ی راه ، یکی شبیه به خودم را کم دارم تنهایی زورم به آرزوهایم نمی رسد تنهایی برای تمامِ هدف هایم زمان و انگیزه ی کافی ندارم امروز به این فکر کردم که دوقلوها باید آدم های خوش اقبالی باشند به معنای واقعی ، یکی هست که هوایشان را دارد ، عاشقانه دوستشان دارد و آنها را عمیقا می فهمد اگر خدا از من هم یک نسخه ی دیگر آفریده بود آنوقت تنهایی ام را با کسی پر می کردم که ارزشش را داشت ، کسی که شبیه به خودم بود ، افکار عجیبم را می فهمید و با هم می نشستیم ، چای می خوردیم و بحث های فیلسوفانه می کردیم کسی که نیازی نبود خودم را برای نگاه های لبریز از سوال و ابهام او تشریح کنم کسی که اگر بود ؛ با تمام شباهتش با من ، منحصر به فرد ترین آدمِ زندگی ام می شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خوب یادم نیست چندساله بودم تنها بخاطر دارم یک روز در هیاهوی این زندگی ناگهان به دو چشم مشکی و نافذ برخوردم که از آن به بعد آن دو تیله ی مشکی رنگ تمام دنیای من شدند خوب به یاد دارم اولین بار که دیدمش با چشمان مشکیش و یک لبخند که از صورتش محو نمیشد خیره شد بهم و گفت جانم بفرمایید؟ تا آن زمان از انسان های زیادی "جانم بفرمایید" شنیده بودم ولی انگار جنس این یکی فرق داشت آنقدری ناب بود که وقتی شنیدم مانند مسخ شده ها چشم از او برنداشتم و با لکنت حرفمو گفتم از آن روز زمان زیادی میگذرد آنقدر زیاد که من در کوچه پس کوچه های این شهر بجای او چند تار موی سپید لابلای موهایی که حسرت انگشتان او به دلشان مانده یافتم من دیگر هیچ جای این شهر را پیدا نکردم که بروم آنجا زل بزنم به جانانم و او به من از همان " جانم بفرمایید "های همیشگی اش تحویل بدهد و من بشوم شبیه دخترکی که شیرین ترین شراب دنیارا چشیده من بزرگ شدم ؛ عوض شدم ؛ عاقل شدم اما عشق او نیز در وجودم بجای اینکه از بین برود با من قد کشید و هرروز بزرگ و بزرگ تر شد هنوز به عادت آن روزهایم در دفترچه ای که لای ورقهایش گلبرگ گل سرخ است چوب خط میکشم برای دیدنش آن زمان عاشق جاهای آرام بودم تا بنشینم و ساعتها بدون هیچ دغدغه ای به او فکر کنم اما امروز ساعتها در خیابان های شلوغ پرسه میزنم به امید پیدا کردن یک نگاه آشنا آری چشمانش مشکیست ، همرنگ چشم هزاران نفری که هرروز از کنارم عبور میکنند اما چه کسی میتواند مانند او نگاهم کند؟ نمیدانم سرانجام قصه ی این عشق گم شده چه میشود؟ اما خوب میدانم روزی میرسد که دخترم از من میپرسد مادر بنظرت عاشقانه ترین جمله ی دنیا چیست؟ و من با چشمانی به اشک نشسته میگویم جانم بفرمایید؟ و او به اینهمه دیوانگی من میخندد خوب میدانم روزی فراموشی هم که بگیرم همه کسم را هم از یاد ببرم چیزی در اعماق وجودم فریاد میزند من کسی را دوست داشته ام
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مي گويند در سال آخر سلطنت ناصرالدين شاه ساختن بستني در ايران متداول شد و معروف ترين بستني فروش بعدي تهران يعني ممدريش بستني خامه دار مخصوصي تهيه مي كرد كه در تهران مردم استقبال زيادي از آن كردند. اين بستني با ثعلب تهيه مي شد يخ و نمك را در بشكه اي ريخته داخل بشكه را شير مي ريختند و با وسايل مخصوص و تمهيدات زياد و تكان دادن و چرخاندن ظرف از آن بستني تهيه مي كردند. بستني فروشي هاي دوره گرد به زودي در تهران پيدا شدند كه بستني را در همان محفظه ها مي گرداندند و بانان مخصوص عرضه مي كردند ميرزا رضا كرماني قاتل ناصرالدين شاه در روز پنجشنبه 11 ارديبهشت 1275/16 ذي قعده 1313 ه.ق/ در تهران بود و از دكان ممدريش بستني خريد و خورد. روز بعد هنگام ظهر ناصرالدين شاه را داخل حرم مطهر حضرت عبدالعظيم(ع) ترور كرد مي گويندمامورين نظميه كه سرگرم تحقيق و تفحص درباره ريشه هاي ترور بودند وقتي دانستند يك روز قبل ميرزا رضا از ممد ريش بستني خريده و خورده است به سراغ او رفتند و او را به نظميه برده زير اشكلك انداخته و شكنجه اش كردند و مرتبا مي پرسيدند: پدرسوخته در بستني چه ريخته بودي كه ميرزا رضاي شال فروش فقير كرماني را آن قدر جرات بخشيده بود كه شاه مملكت را بكشد زودباش بگو و حقيقت را بيان كن بيچاره ممد ريش كه تركه انار زيادي كف پايش زده و ضمنا او را به اشكلك بسته بودند هرچه قسم مي خورد كه به پير، به پيغمبر من دخالت و مشاركتي در طرح ترور اعلي حضرت نداشته ام از او نمي پذيرفتند او گريه كنان گفت: من روزي 1000 بستني ميفروشم. اگر قرار است هركس بستني بخورد آدم بكشد پس چرا تهران پر از تروريست و آدمكش نمي شود!؟ بستني ممد ريش شهرت زيادي در تهران به دست آورد. بستني فروشي او در جنوب شهر بود و در بهار و تابستان غلغله اي در دكان دو نبش او كه سه نبش و چهارنبش هم شد بر پا مي شد او تا حدود سال هاي 1335-1334 زنده بود. بستني خامه اي پر از گلاب وخامه و هل و بسيار مايه دار و كش آمدني، كاملا سفيد مانند برف لاي دو نان مخصوص معروف به حصيري كه روزانه چند هزاردانه از آن به فروش مي رفت. سال ها بستني به همان سادگي و رنگ شيري عرضه مي شد تا اينكه در حدود سال 1329 بستني ماشيني كاليفرنيا به بازار آمد و ذايقه ها بدان عادت كرد. بعدها بستني زعفراني زرد رنگ نيز شهرت يافت دیگر بستی فروش مشهوری که شهرتش حتی به شهرهایی مانند لس آنجلس و پاریس هم رسیده است اکبر مشدی است. نام واقعی این شخص اکبر مشهدی ملایری بود. وی در ابتدا شکر و چای را شمال می برد و از آنجا هیزم به تهران می آورد.هنگامی که وی ۲۰ ساله بود که با ممد ریش آشنا شد و از طریق آشنایان وی توانست به آشپزخانه دربار مظفرالدین شاه راه پیدا کند و تا آخر دوره قاجاریه در دربار بستنی سرو می کرد بعد از انقراض سلسله قاجاریه ،رضا شاه تمامی پرسنل و خدمه دربار ازجمله اکبر مشهدی ملایری را از دربار اخراج کرد اکبرمشهدی ملایری بعد از این واقعه با پولی که در مدت خدمت در دربار جمع کرده بود توانست مغازه بستنی فروشی خود را در درحوالی میدان راه آهن با نام بستنی فروشی اکبر مشدی افتتاح کند. وی معتقد بود که بستنی های ایرانی باید کاملا با بستنی های خارجی فرق داشته باشد و ایرانی ها ترجیح می دهند تا در بستنی هایشان خامه ، گلاب و زعفران بیشتر از نگهدارنده ها ی دیگر باشد . آن زمان هنوز یخچال ساخته نشده بود و وی مجبور بود برای تهیه یخ از یخچال های طبیعی راه های طولانی تا کوه های شمال شهررا طی کند . گاه تا عمق ۶۰ متری در دل یخچال های طبیعی پایین برود.تا ذره ای یخ بدست بیاورد به زودی شهرت وی بقدری زیاد شد که رجال مملکتی و سفرای خارجی مقیم تهران نیز به مشتریان پرو پا قرص اکبر مشدی تبدیل شدند. نقل است که فخرالدوله مادر دکتر امینی (نخست وزیر وقت) از اکبر مشدی خواسته بود تا با هزینه وی به فرانسه سفر کند و برای مهمانان وی بستنی سرو کند اکبر مشدی در ۹۲ سالگی بر اثر عارضه کلیوی فوت کرد . خبر فوت وی حتی در روزنامه های عراق و پاکستان هم انعکاس یافته بود. یکی از دیپلمات های پاکستانی مقاله ای را برای بزرگداشت اکبر مشدی در روزنامه نوشت. با گذشت سال ها و افزایش شهر نشینی و بالار فتن مشتریان بستنی ، بستني به تدريج به صورت ليوان كاغذي عرضه شد اما بستني فروشان سنتي از اين كار خودداري كردند (و مي كنند.) بستني بلوت كه انواع رنگ ها را در بستني توت و شاه توت و قهوه و كاكائو و پرتقال و ليمو و آناناس و موز و غيره عرضه مي داشت زماني بازار بسيار پررونقي داشت اكنون انواع بستني ها در ايران عرضه مي شود و البته بستني هاي تهيه شده در كارخانه هاي معروف كه پس از توليد در كاميون مجهز به سردخانه به فروشگاه ها انتقال يافته و در يخچال فروشگاه ها قرار ميگيرد ، فروش بسيار گسترده تري دارد ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ تابستونتون بستنی ای 😉💕
^^^^^*^^^^^ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم. من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خدا کنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟ همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما درظاهر،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد
خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم من برای فرار از حرف گفتم : میبینی که وقت ندارم ، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کَنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خداکنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود ، اصلا بیدار نشدم ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد !!؟ همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ، نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم رو براه شد ، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ، کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد حالا فهميدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بايد بیشتر مواظب حرفها بود گاهی زود دیر میشود
خدایا مرا ببخش به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشته ام به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند به خاطر همه حاجاتی که از غیر از تو خواسته ام به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم به خاطر همه نعمتهایی که من شکر نکرده ام به خاطر همه چشم پوشیهایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ در راه تو خرج نکرده ام ... به خاطر مرا ببخش
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم