بسم رب الشهدا قسمت پنجم
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
چهل روز زیارت عاشورا به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم ، سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم
چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود
دیدم همه مردم بر سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که او روی مزار نشسته
شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی
هیچکس از چله من خبر نداشت به فاصله چندروز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد شاید یه هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود
و همه چیز خیلی سریع پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی تا نامزدی فقط 14روز بود
با سخت گیری که داشتم برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال و یک سال و نیم بود
این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار شود
29بهمن سال صیغه محرمیت خوانده شد اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود
بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم
شما هرجا به خواستگاری رفتی دست گل به این بزرگی میبردی؟ که جواب مثبت بشنوی؟
گفت من اولین بارم هست که به خواستگاری آمدم
راست میگفت هم امین هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم
هرکس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت
جالب اینجاست هر دو ما حداقل هشت سال در بلوک های مقابل هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم
حتی آنقدر امین سخت گیر بود که حتی وقتی قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود
داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود
با این حال این امین مغرور و سر سخت بعد خواستگاری به مادرش گفت
تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود
بعد از ازدواج فهمیدم امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه رفته بود
آنجا گفته بود : خدایا تو خود میدانی حیا و عفت دختر برایم خیلی مهم است کسی را میخوام که این ملاک ها را داشته باشد
بعد رو به حرم حضرت معصومه ادامه داده بود : خانم هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد
آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله ) باشد
امین میگفت هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم ولی نمیدانم چرا قبل از خواستگاری شما ناخودآگاه چنین درخواستی کردم
مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا اسم مرا پرسیده بود
تا نام زهرا را شنید گفت موافقم به خواستگاری برویم
گفت با حضرت معصومه معامله کرده ام
من هم قبل ازدواج هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست
دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف
میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است
طور خاصی امین را دوست داشتم خیلیییی خاص
همیشه به مادرم میگفتم : من خیلی خوشبختم خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد
هرچند محال هست چنین همسری نصیبش بشه
عقدمان 29اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود
و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب گره خورده بود
عروسی مان 28 دی سال 92 بود
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
در ادامه این داستان عاشقانه خاص با ما همراه باشید برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید برای خوندن قسمت چهارم کلیک کنید
بسم رب الشهدا
قسمت دوم
من ، زهرا حسنوند ، متولد 1370، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق
اصالتا خرم آبادی ، از زندگی و عشق واقعی خودم میگم
از زندگی شیرین و دوست داشتنی که عمر ظاهری آن فقط 2سال و 8ماه بود
با ما همراه باشین و از دستش ندین
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد
پدرم هم رزمنده بود ، انگار با این حرف ها به هم نزدیکتر شده بودند
بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم
با خنده گفت نمیدانم چی شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت ...
گفتم اتفاقا اون روز حس کردم خشک مذهبی هستی
اما واقعا انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود
حتی پدرم به او گفت: تو بچه امروز و این زمانه ای ، چیزی از شهدا ندیدی ، چطور اینقدر از شهدا حرف میزنی؟
گفت حاج آقا ما هر چی داریم از شهدا داریم. الگو من ، شهدا هستند ، علاقه خاصی به شهدا دارم
آن روز با خودم فکر کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟؟؟
مادرش گفت از این حرف ها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم ...
مادرم هم که پذیرایی کرد هیچ چیز برنداشت ! فقط یک چای تلخ ! گفت رژیمم ! همه خندیدیم
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم ، فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم
که دیدیم و پسندیدیم ...
آن هم چه پسندی..
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد .
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
امین اصالتا مراغه ای و ساکن تهران
متولد یکم فروردین سال 65
فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک
ورزشکار حرفه ای در چهار رشته ورزشی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
با ما همراه باشید
ادامه داستان فردا میذارم از دستش ندین
برای خوندن قسمت اول کلیک کنید
بسم رب الشهدا داستان عاشقانه واقعی
قسمت اول
در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم سال 91برای مسابقات آماده میشدم
مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید
مربی پرسید: قصد ازدواج نداری؟ گفتم فعلا نه میخوام درسم را ادامه بدهم
تا خانه رسیدم ،مادر امین تماس گرفتند
اصلا در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخونم بعد دکترا شغل و بعد ازدواج
مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینیداگر موافق بودید دیدار ها را ادامه می دهیم ،اگر هم نپسندیدید ضرری نمیکنید
اتفاقا آن روز کنکور ارشد داشتم ، که مادر امین آمد ، خیلی باعجله نشستیم و حرف زدیم ، عکس امین را آورده بود نشان بدهد
من ، مادرم ، مادر امین ،مربی باشگاه .
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست باهم بیایند
گفتم هرچی بزرگتر هایم بگویند...
با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد، پیراهن آبی آسمانی ساده
شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکراد شده
یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ ...
با ما همراه باشید