oOoOoOoOoOoO هفتمین سال از عمرم را می گذراندم هفت سالگی هیجان انگیز است و من در هفت سالگی ام عاشق دوچرخه بودم آن دوران اینگونه نبود هرچیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی من هم هروقت چیزی بخواهم به زبان نمی آورم اما خب مادرم فهمیده بود به توپ پلاستیکی ام قول داده ام میگذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش میبرمش مادرم فهمیده بود و یک روز صبح یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلط خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم پدرم بالای سرم ظاهر شد و گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم همه چیز طعم سوپرایز را میداد البته نه اینکه اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود تمام طول مسیر در مینی بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می کردم مدام کلمه گمرک را با خودم تکرار می کردم و یک جای عجیب را در ذهنم میساختم که مینی بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوهزاری ام افتاد که گمرک همینجاست پرده را کنار زدم و نگاه کردم ... نه آنقدر هم عجیب نبود پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم خیابانی که هر دوطرفش پر ازموتور و دوچرخه بود کپ کرده بودم ....خدای من این همه دوچرخه بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه فروشی شدیم صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج لبش میدرخشید یک شاگرد هم داشت هم سن من بود پسرک سبزه رو سبزه رو با موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بودند و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک انداز به دست زل زده بود به چشمانم همه چیز حتی آن دوچرخه فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه میکردم پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی های قبل از معامله بودند و اصلا حواسشان به حال ترک خورده ی آن کودک نبود ولی حواس من .... حواس من همیشه در چشم آدم ها لنگر می انداخت زدم بیرون از مغازه وچند متر آن طرف تر ایستادم وپدرم هرچه خواست جواب درست حسابی ندادم پدرم اهل کتک زدن نبود اما قشنگ معلوم بود دلش میخواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد ؟ رفتیم و دوتا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی ، دوچرخه را خریدیم طوقی همان فیلمی که دوشب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه میکرد دید زده بودم دوچرخه شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه اش رنگ نارنجی پاشیده بودند آن وقت ها پولدار ترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند اما من داشتم خودم انتخاب میکردم و این حال باحالی بود رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با اینکه عاشق کوبیده بودم اما آنقدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم دوچرخه را پشت مینی بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار میکردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ میکشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی میکردم وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می شود مدام با خودش می گوید یعنی تو برای منی ؟؟ باورم نمی شود داشتم نقشه می کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو ؟ ما باهم حرف زدیم تو به من قول دادی تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله ها تلق تلق در سرم میپیچید oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
-----------------**-- مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟ هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید: جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!؟ مامور امپراتور گفت: ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد: تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟ آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت: این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است -----------------**--
-----------------**-- روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدان گاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند ... اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست، بنگرید وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!؟ پیرمرد پاسخ داد: آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!؟ پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد ^^^^^*^^^^^ دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد و بد و بیراه گفت (فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت (فرشته سکوت کرد) به پرو پای فرشته پیچید (فرشته سکوت کرد) کفر گفت و سجاده دور انداخت (باز هم فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟ فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود ^^^^^*^^^^^ مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: آخه من یه دخترم -----------------**--
-----------------**-- روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر -----------------**--
سر راهت چند دختر دیدی!؟ یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!؟ جوان جواب داد: هيچ! فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شیری گرسنه از میان تپه های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد؛ سپس در حالی که غذا می خورد هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد هنگامی که مست پیروزی هستیم، بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من يک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها مردان رفت و آمد دارند!! من دیگر قادر به تحمل اين اوضاع نيستم استاد گفت: خب شايد اقوامشان باشند؟ شاگرد گفت: نه! من هرروز از پنجره نگاه می کنم؛ گاهی وقت ها بيش از ده نفر متفاوت می آيند و بعد از چند ساعتى مي روند استاد گفت: کيسه اى بردار و براى هر نفر يک سنگ در کيسه بینداز، چند ماه ديگر همراه با کيسه بیا تا ميزان گناه ايشان را بسنجم شاگرد رفت و چنين کرد بعد از چند ماه آمد و گفت: از بس کیسه سنگين شده که من نمى توانم آن را حمل کنم؛ شما براى شمارش بيايید استاد گفت: تو که يک کيسه سنگ را تا خانه من نتوانستى حمل کنی؛ چگونه می خواهى بار سنگين گناهت را نزد خدا ببرى؟؟؟ برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن چون آن دو زن، همسر و دختر عالمى هستند که وصيت کرد بعد مرگش شاگردانش در کتابخانه او مطالعه کنند اى پسر آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت همانند تو که در واقعيت شاگردی اما در حقيقت شيطان ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ؟ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ! ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﯼ اﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ کنم. :( ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ پیشﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم