روزی روزگاری شیخ و مریدان در راه بودن برای رسیدن به میدان شهر شیخ که فشار ریق بر او حائل شده بود یه دست به باکسن خویش گرفته بود و زیکزاک تند تند راه میرفت و از مریدان جلوتر بود و مریدان نیز پشت سره شیخ راه می آمدن و راه رفتن شیخ را در آن حالت مسخره میکردند و چون خری چموش عرعر میکردند و میخندیدن همیطوری که شیخ از آنها جلوتر بود کاکول ستار شیرازی ، خود را سریع به شیخ رساند و گفت یا شیخ من سبزی فروشی در کنار رودخانه میشناسم که ،مرا خیلی بیشتر از شما ، احترام میگذارد و احترام بیشتری نسبت به شما برایم قائل است و مرا والا مقام مینامد شیخ که بسیار تحت فشار بود همی خواست از همکلامی با کاکول ستار فرار کند ولی او که بسیار پلید و خبیث بود هی گیر سه پیچ داده بودندی که شیخ اگه باور نمیکنی بیا بریم پیشش و دست شیخ را گرفتندی و زوری زوری به سمت رودخانه بردندی و سبزی فروووش تا چشمش به کاکول ستار افتاد از جای برخواست و گفت جناب والا مقام ، خوش آمدید ، حتمن برای خرید سبزی بر من منت نهادید ، چه میخواهید ؟؟ کاکول ستار که بسیار سرمست و خوشنود از چاپلوسیه سبزی فروش بود برق خوشحالی از خشتکش به هوا خواست و رو به شیخ گفت شیخ ریدم در ریشت ، توجه نمودی ؟؟ سپس مرده سبزی فروش ، رو به کاکول ستار گفت ، والا مقام جان ، به نظرتان شیخ نیز سبزی میخواهد ؟؟ شیخ اندکی دست به خشتک برد و گفت عمو سبزی فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ شیخ دوباره فرمود : سبزی کم فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ سبزیت باریکه ؟؟ _ بله شبهات تاریکه ؟؟ _ بعله مریدان که دیدن مکالمه بین سبزی فروش و شیخ ریتمیک است شروع کردن به قر دادن و رقصیدن *tombak* *akhmakh_dance* عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ سبزی گِل داره _ بعله درد و دل داره _ بعله عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ خلاصه عمو سبزی فروش که گریپاژ کرده بود و شرطی شده بود هرچی که شیخ میگفت ، او همانطور که قر میداد میگفت بعله شیخ در ادامه فرمود عمو سبزی فروش _ بعععله ؟؟ منو دوستم داری _ بععععله عمو سبزی فروش _ بعله من نعنا میخوام _ بعلههه تو رو تنها میخوام _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله من ترب میخوام _بعله تو رو یه ربع میخوام _ بعله :khak: :khak: مریدان بعد از شنیدن این قسمت شعر در حالی که قر میدادند و میگفتن بعله بعله شروع به جفت گیری با هم کردند شیخ همچنان ادامه میداد عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزیت آشیه ؟؟ بعله عمه ات لاشیه ؟؟ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله تو که دوستم داری _ بعله میخوام برینم _ بعله خیلی میرینم _ بعله سپس شیخ در حالی که در حال قر دادن بودند شروع کرد در مغازه سبزی فروش ریدن و برای اینکه کسی متوجه نشه همیطوری به شعر ادامه میداد بقیه هم قر میدادند عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله یکم مونده فقط _ بعله دیگه آخراشه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله دستمال نداری ؟؟ _ بعله کونم گوهیه _ بعله دستمالو بده _ بعله روزنامه بده _ بعله سپس شیخ دستمال و روزنامه را گرفت و باکسن کون خود را پاک کرد و ادامه داد عمو سبزی فروش _ بعله ستار میگوزه _ بعله خیلی میگوزه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله ستاره چه اَخه _ بعله هی میترکه _ بعله *palid* *palid* خلاصه همیطوری شیخ با ریتمیک خوندن این آهنگ همه را هیپنو تیزم کرده بود و یواش یواش از سبزی فروش دور شد سبزی فروش هم همچنان در حال قر دادن بود و میگفت بعله که نا گهان به خود آمد و دید شیخ روی سبزی ها و تراوز و مغازه و خودش و در و دیوار و همه ریده است در مسیر برگشت شیخ دست به گردن کاکول ستار انداخت و در حالی که مریدان همچنان در حالی که میگفتن بعله بعله به سرو کله ی هم میکوبیدن و دنبال شیخ و کاکول ستار می آمدن به کاکول ستار گفت این سبزی فروش آدم شل مغزی است ، زیاد به حرف هایش اعتنا نکن ، او به اردکی که در مغازه دارد هم میگوید والا مقام کاکول ستار بعد از شنیدن این از خود بی خود شد و با سرعت زیاد شروع به قر دادن کرد و منفجر شد *miterekonamet* *miterekonamet* و از وی چند تکه خشتک و یک پیژامه آبی راه راه به دست آمد که خاکش کردند تا کاکول ستاری دیگر رشد کند و سبز شود *ghalb* *ghalb* باشد که رستگار شود و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
-----------------**-- روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدان گاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند ... اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست، بنگرید وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!؟ پیرمرد پاسخ داد: آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!؟ پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد ^^^^^*^^^^^ دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد و بد و بیراه گفت (فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت (فرشته سکوت کرد) به پرو پای فرشته پیچید (فرشته سکوت کرد) کفر گفت و سجاده دور انداخت (باز هم فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟ فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود ^^^^^*^^^^^ مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: آخه من یه دخترم -----------------**--
-----------------**-- ملا صاحب نوزادی شد. یکی از دوستانش به او گفت: قدم نورسیده مبارک! پسر است؟ ملا گفت: نه گفت: پس حتما دختر است ملا با تعجب گفت: درست است، چه کسی به تو خبر داده؟ -----------------**--
پیرزنی دو کوزه آب داشت که بر دوش خود حمل میکرد و با خود آب به خانه میبرد روزی یکی از کوزه ها ترک برداشت و مقداری آب از آن خارج میشد بمدت طولانی این اتفاق هر روز تکرار میشدو پیرزن یک کوزه و نیم آب به خانه میبرد! سرانجام پس از یکسال کوزه شکسته از مشکلی که داشت به ستوه آمدو با پیرزن سخن گفت ؛ پیرزن لبخندی زد و گفت: تو هیچگاه به گلهای زیبایی که دراین یکسال در سمت تو روییده اند توجه کرده ای؟ اگر تو اینگونه نبودی این زیبایی ها طراوت بخش خانه من نمیشد! هر یک از ما شکستگی های خاص خود را داریم باید در هرچیزخوبی هایش را جستجو کرد پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است!
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺷﯿﺦ ﺣﺎﺝ حسن ﭼﻠﻐﻮﺯ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺑﺎ باهم ﺩﻋﻮﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﮓ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ ﯾﺎ ﺍﭘﻞ؟ |: ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺩﻋﻮﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺻﻔﺎﺕ گوﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺮﺷﻤﺮﺩﻧﺪﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺷﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ شیخ ﺭﻓﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ!! ﭘﺲ ﻫﺮﺩﻭ ﭘﯿﺶ ﺷﯿﺦ ﺭﻓﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪﯼ: ﯾﺎ شیخ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﮓ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ ﯾﺎ ﺍﭘﻞ؟ ﺷﯿﺦ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺎﻓﺶ گوﺷﯽ جی ال ایکس ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪﯼ :| :| :| ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﺪﯾﺪﻧﺪﯼ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎ دﺭﯾﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺭﺩﻧﺪﯼ! ^_^
ﺷﯿﺦ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ! ﺍﻋﺮﺍﺏ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻄﺴﻪ میکنند دﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ " ﭺ " ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ؟! :| ﺷﯿﺦ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺭﯾﺶ ﻭ ﭘﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ گفت : هماﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ " ﮒ " ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭﻟﯽ می*ﮒ*ﻭﺯﻧﺪ!! ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺸﺘﮏ ها ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ... ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ... ^_^
ﺑﻪ ﯾﻪ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ﺍﻟﻤﺎﻧﯿﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻧﻔﺮﯼ ۵۰ تا ﻣﻮﺯ ﻭ ﯾﮏ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﮔﻔﺘﻦ : ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﯾﻦ ۵۰ تا ﻣﻮﺯ ﺑﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﯾﺪ ... ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ۵۰ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ خورده ﻫﯿﭽﯽ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ... ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ... ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺩﯾﺪﻥ ۴۹ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ خودش خورده و ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻤﺪ ﻣﻤﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﻘﺮﺁﻥ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ^_^ ^_^
بجای پستای چرت و پرت این پست من رو بخونید دوتا کلمه یاد بگیرید ... :) ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻗﺎ ﺳﺒﺰﻭﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ علامه ﺑﺤﺮ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺣﺎﺝ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺪﺍﻟﻮﻫﺎﺏ ﻣﺸﯿﺮ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﻣﯿﺮﺯﺍ محمد ﺗﻘﯽ ﺗﺮﺑﺘﯽ فیض اﺑﺎﺩﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺍﺧﻮﻧﺪ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯿﻨﻘﯽ ﻧﺮﺍقی ﻤﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﻣﻠﮏ ﺍﻟﻤﺘﮑﻠﻤﯿﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺣﺎﺝ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺍﻗﺎ ﺍﺑﻮﻟﺤﺴﻦ ﻧﺠﻔﯽ معروف بهمتکلمین شرف حضور یافتند ... ولی ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺸﺮﯾﻒ ندﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ! :) :)
توی یه روستا دو نفر قوزی بودن ، یعنی قوز داشتن :D خلاصه یکی از اینها خیلی قصه میخورد که چرا قوز داره یه شب از خواب بلند میشه فک میکنه دمه صبحه میپره تو حموم عمومی میبینه صدا جیغ و سوت و هورا میاد تو نگو عروسیه جن ها بوده عاقا اینم بدون اینکه بفهمه عروسیه جن هاست میپره وسط مجلس شروع میکنه قر دادن آهااااااا ... قر قر قر قر قوزیه میگه : قر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا بریزم ؟ جن ها میگن : همین جا همین جا ... خلاصه یه وضعی خلاصه همین جوری که قر میداده نگاش میوفته به پایین میبینه همه سم دارند :shock: اینم به رو خودش نمیاره هی قر میداده و از ترس اشک میریخته :cry: خلاصه جن ها خیلی خوششون میاد و به عنوان جبران قوزش رو بر میدارند خبر میرسه به گوش اون یکی قوزیه شهر که آره فلانی رفته نصف شب تو حموم رقصیده جن ها قوزشو برداشتن این قوزیه هم حسودیش گل میکنه چن شب بعدش میپره تو حموم و تا میرسه شروع میکنه قر دادن :yell: یه دستشم میزاره به کمرش و هی قر میداده ، بابا کرم ، آها ... دوستت دارم آهااا تو نگو اون شب یکی از جن ها مرده بوده و بقیه اومده بودن تو حموم و مراسم عذا براش گرفته بودن بعد این قوزیه یهو میپره وسط مجلس و شروع میکنه به قر دادن خلاصه جن ها میگیرن یه قوز دیگه براش میزارن :D :yell: اینم از فلسفه قوز بالا قوز :wink:
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم