روزی شیخ و مریدان به شکار میرفتن و از راهی می گذشتن در میان راه شیخ از دست مریدان کلافه شد و نیت کرد که آنان را از سره خویش باز کند *righo_ha* *fuhsh* گفت ای مریدان از میان شما آن کسی که با گوز خود بتواند صدای بلبل در بیاورد *sheikh* *sheikh* بالا ترین مقام را دارد و از همه ارشد تر است مریدان بعد از شنیدن این حرف شروع به گوزیدن کردن :khak: :khak: و شیخ که فکر میکرد با گفتن این سخن آنها را به سرگرم میکند به آرامی به سمت درختی رفت تا انجا استراحت کند در همین میان مریدی باکسن خود به سمت شیخ گرفت و گوزید :khak: :khak: واز شیخ خواست تا ببیند که آیا گوزشان صدای بلبل میدهد یا خیر ؟ شیخ که از فرط عصبانیت فریاد بلندی از خشتک خویش منتشر کرد و گفت نه احمق باید صدای بلبل بدهد *bi asab* *bi asab* سپس مرید گفت یا شیخ این بلبلیس که سرما خورده *hir_hir* *hir_hir* شیخ بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد و از آن پس وقتی میگوزید صدای فیل سرما خورده میداد چندی دوباره استراحت کرد مریدی دیگر آمد و باکسن خود را به سمت شیخ گرفت و گفت یا شیخ شیخ تا روی خویش برگرداند مرید برای شیخ گوزید ، گفت یا شیخ این همچون بلبلیس که در سبک متال و راک آواز خوانده *ieneh* *ieneh* شیخ بسیار عصبانی شد با تکه سنگی که دم دست بود یه سمت مرید پرتاب کرد و مرید مانند خری که در چمن زار آزاد گشته پا به فرار گذاشت سپس مریدی دیگر به سمت شیخ آمد باستن خویش را به سمت شیخ گرفت شیخ قبل از اینکه بگوزد عصای خود رو به او فرو کرد و مرید منفجر شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* و به در و دیوار پاشیده شد سپس شیخ دید فایده ندارد رو به مریدان گفت ای احمق ها بلبل ها روی درخت میخوانن شما نیز اینچنین کنید شاید گوزتان صدای بلبل داد *jar_o_bahs* *jar_o_bahs* مریدان بعد از شنیدن این سخن همگی به بالای درخت رفتن و روی شاخه های درخت شروع به گوزیدن کردن شیخ که خیلی خسته شده بود و به درختی تکیه داد و با خود فکر کرد که خوب است تا مریدان سرگرم گوز بلبلی هستند اندکی در کنار این درخت بریند شروع کرد به حفر چاله در هنگام حفر چاله ماری از میان بوته ها به بیرون پرید و شیخ بسیار ترسید و در شلوار خود رید در همین هنگام نیز جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود در چاله ی نیمه کاره ی شیخ مخفی کرد به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیخ را دید که باکسن خود را به درخت میمالد و به او می نگرد :khak: :khak: :khak: جوان که بسیار شرمزده شد اشک از خشتکش جاری شد و از شیخ دور شد روز بعد شیخ مقداری سیب زمینی خریده بود و به دنبال هیزم و کبریت میگشت تا سیب زمینی ها رو در میان آتش کباب کند در همان زمان عده ای از مردم دهکده و مریدان آن جوان را طناب بسته نزد شیخ آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و و از جمعیت پرسید جرم این جوان چیست ؟ یکی از مریدان از میان جمعیت بلند پاسخ داد نمیدانم *tafakor* *tafakor* شیخ بسیار خشمگین شد و فرمود زهره مار و نمیدانم *fosh* *fosh* سپس به مریدان دیگر گفت مقداری فلفل آوردن و در باکسن وی فرو کردند و مانند کوره ی آهنگری از باستن مرید آتش زبانه میکشید و شیخ نیز از این موقعیت استفاده کرد و سیب زمینی های خود را پخت دوباره رو به جمعیت کرد و گفت جرم این جوان چیست این بار کسی پاسخ داد این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است شیخ پرسید از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟ *talab* *talab* همان شخص پاسخ داد دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم شیخ با عصبانیت بسیار عصبانی شد *bi asab* *bi asab* و شخص را به درون کوره ی آهنگری مرید انداخت و گفت شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند ساعتی بعد جوان به آرامی و در خلوت زمانی که شیخ خواب بود نزد شیخ آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته کنار شیخ گوزید شیخ بسیار ترسید و دوباره در شلواره خود رید و به هوا بر خواست و گفت اینجا چه میکنی ای ملعون جوان پاسخ داد استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟ شیخ همچنانی که باستن خود را با لباس یکی از مریدان تمیز میکرد گفت به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟ جوان بعد از شنیدن این سخن به شکل رگباری شروع به زدن گوز بلبلی کرد و از شیخ دور شد روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیخ آوردند و گفتند ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد شیخ که اسهال شدیدی گرفته بود ، لبخند پهنی زد و به آرامی در کنار جمعیت رید و گفت این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید وقتی جمعیت پراکنده شدند شیخ آهسته نزدیک جوان رفت و در کنار او هم رید و گفت همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد جوان بعد از شنیدن این حکمت به قدری از خود بی خود شد و خشتک درید و جیغ زنان دور شد و آورده اند از آن پس به هر گربه که میرسید بلند اورا مجید میخواد مریدان دیگر نیز هنوز روی درختان میگوزند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستان است و هر جایی تو این سبک داستان شیخ و مریدان خوندید شک نکنید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
*gij_o_vij* -----------------**-- ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ گفت: اﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: چه ﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﻭ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ اﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ -----------------**-- ❇ﻋﺒﯿﺪ ﺯﺍﮐﺎﻧﯽ❇
روزی روزگاری، پسری بود که در یتیمخانه بزرگ شده بود. پسرک از همان کودکی دلش میخواست همچون یک پرنده پرواز کند. درک این نکته برایش دشوار بود که چرا نمیتواند پرواز کند. او پرندگانی در باغوحش دیده بود که بزرگتر از او بودند و میتوانستند به راحتی پرواز کنند. پسرک با خود فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم؟ مگه من چه ایرادی دارم؟” در همان حوالی، پسربچه دیگری زندگی میکرد که فلج بود و نمیتوانست راه برود. او همیشه آرزو میکرد که بتواند مثل بقیه بچههای همسن خود راه برود و بدود. او همیشه با خودش فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم مثل اونا باشم؟” یک روز، پسر یتیم که میخواست مثل یک پرنده پرواز کند، از یتیمخانه فرار کرد. او به سمت پارکی در همان نزدیکیها رفت که چشمش به همان پسربچهای افتاد که نمیتوانست راه برود. پسربچه در زمین بازی نشسته بود و مشغول شنبازی بود. او به طرف پسربچه رفت و پرسید که آیا هرگز دلش خواسته مثل پرندههاپرواز کند. پسر در جواب گفت: “نه، اما همیشه دلم میخواد بدونم دختر، پسرهای همسن من وقتی راه میروند و میدوند چه احساسی دارند؟” - خیلی غمانگیزه. فکر میکنی من و تو بتونیم با هم دوست بشیم؟ - چرا که نه؟ آن دو پسر ساعتها با هم بازی کردند. آنها قصرهای شنی میساختند و صداهای عجیب و غریبی از خودشان درمیآوردند و بعد با شنیدن صداهای خودشان، از خنده ریسه میرفتند. بعد از چند ساعت، پدر پسرک فلج با یک صندلی چرخدار آمد تا پسرش را به خانه ببرد. پسرک یتیم به طرف پدر آن پسر به راه افتاد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. پدر در جواب گفت: “باشه، اشکال نداره.” پسری که همیشه دلش میخواست پرواز کند رو به سوی دوست جدیدش کرد و گفت: “تو تنها دوست من هستی و من هم خیلی دلم میخواد میتونستم کاری کنم که بتونی مثل بقیه دخترها و پسرها را بری و بدوی. اما نمیتونم. فقط میتونم یه کار برات انجام بدم.” آنگاه پسرک خم شد و از دوستش خواست روی کولش سوار شود. بعد روی چمنها شروع به دویدن کرد. هر لحظه بر سرعتش میافزود، در حالی که آن پسربچه فلج را بر پشت خود حمل میکرد با سختی و سرعت هرچه تمامتر دور پارک میدوید. دیگر پاهایش توان دویدن نداشتند ولی او باز هم به راهش ادامه میداد. باد مستقیم به سر و صورت آن دو میخورد. پسر فلج دستش را بالا و پایین میبرد و تمام مدت داد میزد: “پدر نگاه کن، دارم پرواز میکنم، دارم پرواز میکنم!” و پدر از پس پرده اشک، پسر کوچک زیبایش را میدید که داشت برای او دست تکان میداد…
_ دختری یک تبلت خریده بود. پدرش وقتی تبلت را دید پرسید وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم . پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ دختر: نه! . پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم. . پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. . پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه. پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت و فقط گفت: "حجاب" یعنی همین!
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺷﯿﺦ ﺣﺎﺝ حسن ﭼﻠﻐﻮﺯ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺑﺎ باهم ﺩﻋﻮﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﮓ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ ﯾﺎ ﺍﭘﻞ؟ |: ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺩﻋﻮﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺻﻔﺎﺕ گوﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺮﺷﻤﺮﺩﻧﺪﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺷﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ شیخ ﺭﻓﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ!! ﭘﺲ ﻫﺮﺩﻭ ﭘﯿﺶ ﺷﯿﺦ ﺭﻓﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪﯼ: ﯾﺎ شیخ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﺎﻣﺴﻮﻧﮓ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ ﯾﺎ ﺍﭘﻞ؟ ﺷﯿﺦ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺎﻓﺶ گوﺷﯽ جی ال ایکس ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪﯼ :| :| :| ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﺪﯾﺪﻧﺪﯼ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎ دﺭﯾﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺭﺩﻧﺪﯼ! ^_^
ﺷﯿﺦ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ! ﺍﻋﺮﺍﺏ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻄﺴﻪ میکنند دﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ " ﭺ " ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ؟! :| ﺷﯿﺦ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺭﯾﺶ ﻭ ﭘﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ گفت : هماﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ " ﮒ " ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭﻟﯽ می*ﮒ*ﻭﺯﻧﺪ!! ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺸﺘﮏ ها ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ... ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ... ^_^
ﺑﻪ ﯾﻪ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ﺍﻟﻤﺎﻧﯿﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻧﻔﺮﯼ ۵۰ تا ﻣﻮﺯ ﻭ ﯾﮏ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﮔﻔﺘﻦ : ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﯾﻦ ۵۰ تا ﻣﻮﺯ ﺑﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﯾﺪ ... ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ۵۰ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ خورده ﻫﯿﭽﯽ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ... ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ... ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺩﯾﺪﻥ ۴۹ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ خودش خورده و ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻤﺪ ﻣﻤﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﻘﺮﺁﻥ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ^_^ ^_^
بجای پستای چرت و پرت این پست من رو بخونید دوتا کلمه یاد بگیرید ... :) ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻗﺎ ﺳﺒﺰﻭﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ علامه ﺑﺤﺮ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺣﺎﺝ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺪﺍﻟﻮﻫﺎﺏ ﻣﺸﯿﺮ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﻣﯿﺮﺯﺍ محمد ﺗﻘﯽ ﺗﺮﺑﺘﯽ فیض اﺑﺎﺩﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺍﺧﻮﻧﺪ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯿﻨﻘﯽ ﻧﺮﺍقی ﻤﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﻣﻠﮏ ﺍﻟﻤﺘﮑﻠﻤﯿﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺣﺎﺝ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺍﻗﺎ ﺍﺑﻮﻟﺤﺴﻦ ﻧﺠﻔﯽ معروف بهمتکلمین شرف حضور یافتند ... ولی ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺸﺮﯾﻒ ندﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ! :) :)
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم