روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن
*amo_barghi* *amo_barghi*
و در هنگام رفتن دوتا خربزه درون داخل خورجین خرش گذاشت و هنگام رفتن باغبان با چوبی عصبانی اومد سراغش
گفت اینجا چه میکنی ؟؟
*fosh* *fosh*
ملا نصرالدین گفت داشتم با خرم داشتم از مسیر عبور میکردم یهو یه باد شدید اومد و به باغت پناه آوردیم
*mahi* *mahi*
باغبان گفت خربزه ها رو برا چی کندی ؟
*jar_o_bahs*
گفت در باغ تو که اومدیم یهو باد شدید دیگه ایی اومد برا اینکه باد نبره آویزون بوته ها شدم و اونها کنده شد
*bi_chare* *bi_chare*
باغبون گفت برای چی داخل خورجین خرت گذاشتی ؟؟
*bi asab* *bi asab*
ملا نصرالدین گفت
ترسیدم خرم را باد ببره گفتم سنگین ترش کنم
*ey_khoda* *ey_khoda*
باغبان گفت پس چرا نمیترسی خودت رو باد ببره ؟
*bi asab* *bi asab*
مُلا گفت یک ساعته دارم به همین فکر میکنم ولی به جوابی نتونستم برسم
:khak: :khak: