♥♥.♥♥♥.♥♥♥
دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد
چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند
و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود
صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم
صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم... اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ
یک بوق و دو بوق که جواب داد
بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد
عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد
تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه
اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه
از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد
از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی جز دوست داشتنت نداشت
اما میدونی واسه یه دخترِ روستایی گفتن اینکه عاشقِ پسری شده که هم دین و آیینش نیست تقریبا غیر ممکنه
تمام دلخوشی زندگیش زنگ زدن و گوش دادن به نفسات بود
از وقتی هم که براش داستان میخوندی شبا میرفت مینشست پشت بوم و زل میزد به ماه
نمیدونم یدفه چه مرگت شد و دیگه جوابشو ندادی اما آذر ازت متنفر نشد و اصلا انگار نه انگار
بیشتر از قبل دوستت داشت
همه ی مکالمه هاتونو ضبط کرده بود و هرشب گوش میداد و بعد میخوابید
ادامه ی اون داستانی هم که براش میخوندی رو نوشت
داشت با خیال تو زندگیشو میکرد که گفتن باید ازدواج کنی
اما واسه آدمی که این همه مدت با خیال تو خوابیده و بیدار شده سخته یه غریبه رو به خلوتش راه بده
ولی خب اینجا دخترا خودشون واسه خودشون تصمیم نمیگیرن
عقد کرد
امشب عروسیش بود که صبح موقع فرار از خونه باباش جلوشو گرفت
دوساعت پیش رگشو زد
میگن زندس... اما اگه زنده بمونه مرده
اصلا زنده گی یعنی چی؟!؟
نفس کشیدن بهانه ست
آذر مرده
اگه زنده بمونه و تو کنارش نباشی مرده
من قسم خورده بودم اینارو بهت نگم
اما خیلی ظلمه که آدم ندونه ینفر انقدر دوسش داره
گفت و تلفن را قطع کرد و تنها تصویری که میدیدم چشمان سبزه روشنِ دختری با موهایِ بور بود که اسب سواری یادم میداد
...آذر
چقدر این نامِ پاییزی به رنگ موهایش می آمد
باید ادامه ی "شب های روشنِ" داستایوفسکی به قلم آذر را میخواندم
باید ادامه ی داستان را نه اینکه از پشت سیم های تلفن
وقتی سرش روی پاهایم جا خوش کرده درِ گوشش زمزمه میکردم
شاید زیباترین نقطه ی اشتراک عشق این است
که تو بهانه ی زنده گی او باشی و او تنها بهانه ی ادامه ی زنده گی تو
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
پایان
علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود
سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد
من اینجا دنبال چه بودم؟
وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟
اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟
این مزاحم؟
تابستان هشتاد و هشت شروع شد
دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد
در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم
از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود
دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری
اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من
هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند
هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد
من نیاز به ابراز عشق داشتم
نیاز به در آغوش کشیدن
و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم
گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم.
اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم
آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده
گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم
باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت
گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار
اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود
فقط باید میدیدم اش
چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
...ادامه دارد
علی سلطانی