روزی شیخ در کنار آتش به همراه مریدان نشسته بودند و بحث میکردند در همین زمان زني جوان به همراه بچه کودک خویش نزد شیخ آمدند و زن درخواست کمک کرد شیخ از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند گفت یا شیخ دوتا مشکل دارم *haj_khanom* *haj_khanom* یکیش این کره خر که بسیار شیطنت میکند و امانم رو بریده است و گویی جنون دارد و به در و دیوار لگد میزد چند بار در گلدون های خانه رید هنگامی که من خواب بودم گوش من را گاز گرفت *bi asab* *bi asab* به مخرج خر همسایه نوشابه ریخت و خر گاز دار شد :khak: :khak: شیخ قاشق را روی اتش داغ کرد و قاشق داغ رو با فلفل پر کرد سکه ایی به زمین انداخت کودک دولا شد قاشق داغ رو کامل به کودک داخل کرد :khak: :khak: آتش از سوراخ های کودک به هوا بر خواست و دور مدرسه میدوید و مریدان با کپسول آتشنشانی دنبال او میدویدن تا او را خاموش کنن *dingele dingo* شیخ گفت مشکل دومت چیست ؟؟ زن جوان گفت : كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي من و شوهرم دخالت مي كنند شیخ پرسيد : آيا تا به حال به سراغ کمد شخصیت رفته اند؟ زن جوان با تعجب گفت : البته كه نه همه حتی همسرم می دانند كه آن کمد متعلق به شخص من است ؛ شورت های من و لباس شخصی من داخل ان هستند *bi asab* *bi asab* و هر كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود *fosh* *fosh* هيچ يک از اعضای خانواده همسرم حتي جرات باز کردن کمد شخصی من را هم ندارند شيخ تبسمي كرد و گفت : این طبیعی است در همین حال مریدان پسر بچه رو به زور گرفتن و خاموش کردند و دور شیخ جمع شدند زن پرسید چی طبیعی است ؟ شیخ ادامه داد اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به کمد محدود كرده اي تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت زن با شنیدن این حکمت قوطیه فلفل رو خورد خشتک پاره کرد و به درون آتش پرید و بلند بلند میخواند خاطرات شمال محاله یادم بره اون همه شورت و حال محاله یادم بره مریدان نیز شورت زنانه پا کردند و همیدیگر را نگاه میکردند و جیغ میکشیدند میگفتن تو زواری پسر چقد نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی پسر بچه نیز بعد از شنیدن این سخن نوشابه به مخرج خود وارد میکرد و میگفت تو رو ریدم نفسم بند اومد دل من یکدفعه یک حالی شد نمی دونم خشتک من سنگین شد یا زمین زیر پاهام خشتک شد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستان شیخو مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
روزی شیخ و مریدانش در حال بحث و حکایت بود که ناگهان مردي جوان نزد شیخ آمد و به او گفت یا شیخ همسره من دیوانه است آبرو برای من نذاشته وسط مهمونی یهو خشتک پسرمان را درید و در آن ری#د و سپس به هوا پرید و با جیغ و هیاهوی زیادی درون مجلس شورع به دویدن کرد و خود را به دیوار کوبید و یکباره آرام گرفت و بلند بلند فریاد میزد و به من اشاره میکرد مامان بیا منو بشور و پسرمان هم از او اخمخ تر است قرص جوشانی به پشت خود وارد کرد و شروع به بندری رقصیدن کرد و من مي خواهم از او جدا شوم و همسری ديگر اختيار كنم چرا كه من افسر گارد امپراتور هستم و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند شیخ که از خنده خشتک به سر کشیده بود گفت : آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟ مرد جوان پاسخ داد ” نه به اين اندازه ! شدت اخمخیتش در منزل من بيشتر شده است ” شیخ گفت بي فايده است تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني مرد جوان با تعجب پرسيد يعني مي گوئيد نفر بعدی هم اخمخ میشود ؟؟ شیخ خشتکش را به معنی آری تکان داد و سپس گفت در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد چرا كه تو چنين مي پسندي ؛ تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد آنگاه شیخ سر از خشتک به بیرون آورد و گفت و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟ افسر جوان اندکی به کنج دیوار خیره ماند سپس قرص جوشانی به خود وارد کرد و شروع به رقصیدن کرد مریدان بعد از آشکار شدن این حکمت افسار پاره کردند عده ایی شروع به بپر بپر کردن و جیغ زنان خود را به درو دیوار میزدند ؛ و رو به شیخ میگفتن مامان بیا مارو بشور عده ایی نیز خود را به درو دیوار میمالیدن عده ایی نیز شلوار خود از پا در آوردند و پیرهن های خود را بپا کردند و از سوراخ یقه بسیار در مکتب خانه ری#دند شیخ نیز بعد از گفتن این سخن بمدت یک هفته اسهال مکرر داشت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه این سبک داستان ها رو دیدید مطمعن باشید از ما کپی شده *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
پسری جوان که یکی از مریدان شیخ بود چندین سال نزد شیخ درس معرفت و عشق می آموخت شیخ نام او را _ خشتک دریده _ گذاشته بود و به احترام شیخ بقیه مریدان نیز او را به همین اسم صدا می زدند روزی پسر با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت یا شیخ ؛ بدبخت شدم ، به نظر عاشق شده ام !! ؟ شیخ گفت عاشق چه کسی ؟؟ خشتک دریده از خجالت سر به خشتک فرو کرد و گفت عاشق دختر آشپز مکتب خانه شیخ پرسید: چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟ پسر گفت : هر وقت غذایی که دختر آشپزباشی پخته را میخورم پشگل هایم به شکل قلب در میآیندی و وقتی می بینمش نفسم می گیرد و اشک از خشتکم جاری میشود و دوست دارم برای اینکه نظر او را به خود جلب کنم پیش دیدگانش خشتکم را پاره کنم و شورت خود را به او نشان دهم در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم شیخ گفت: اما پدر او آشپز مکتب خانه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند ؛ آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه هم مکتبی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند خشتک دریده بعد از شنیدن این حرف خود را به بالا پرت کرد و با پشگل نقش قلبی تیر خورده به دیوار کشید و گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم شیخ درکنار خشتک دریده رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن دو هفته بعد _خشتک دریده _ با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود شیخ اندکی مخرج خود خاراند و گفت اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟! پسر دوباره نعره ایی کشید و خود را با خشتک به زمین کوبید و گفت حق با شماست شیخ ! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم شیخ به آرامی دست دور گردن پسر انداخت و روی شاخه ی گل رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن پسرک راهش را کشید و رفت. یکی ازمریدان خطاب به شیخ گفت یا شیخ چرا عشق این دونفر را ریدمال میکنی ؟؟ شیخ دست بر گردن آن مرید انداخت و کنار او هم رید و پاسخ داد هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و _خشتک دریده _ هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد یک ماه بعد خبر رسید که _خشتک دریده _ بی اعتنا به شیخ و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است یکی از شاگردان نزد شیخ آمد و در مقابل جمع به بدگویی _خشتک دریده _ پرداخت و گفت این پسر حرمت شیخ و مکتب خانه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟ شیخ دست به گردن آن مرید انداخت و در کیف مدرسه اش رید و گفت دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه _خشتک دریده _ بگوید. از این پس نام او _ در خشتک ریده _است اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از _در خشتک ریده _ بپرسید همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک _در خشتک ریده _برسید او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است سپس شیخ که چندی بود اسهال شدید داشت دست به دیوار گرفت و در سطل آشغال کلاس رید مریدان بعد از دیدن و شنیدن این حکمت بسیار نعره کشیدند و هر یک دست بر گردن هم کلاسیه خود انداختن روی نیمکت ریدند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
^^^^^*^^^^^ ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯﻧﮏ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎنم ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍنداخت ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ؛ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ^^^^^*^^^^^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم