در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند « آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟» جواب آنها « نه» بود ؛ چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد مأموران جلو رفتند و گفتند « پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟» پیرمرد با هیجان و شعف گفت « البته که من آدم خوشبختی هستم» فرستادگان پادشاه به او گفتند « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم» پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد پس رو به مأموران کرد و گفت « چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم» مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد » ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي وزير سر در گريبان به خانه رفت وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟ و او حکايت بازگو کرد غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد وزيز با تعجب گفت
در زمان های قدیم در قبیله ی خنگولستان مرید جوانی دچار اسهال شدید شد و از آن رو که جوان از خانواده ی بزرگ و بالا مقامی از قبیله بود بسیار از برای مداوا تلاش کردند ولی طبیبان با دارو ها و راهکار های مختلف مانند بستن ایزی لایف برای جوان چوب پنبه و حتی دوخت و دوز نتوانستند اسهال شدید جوان را درمان نمایند و از مداوای آن عاجز ماندن جوان بخت بر برگشته بسیار خشتکش را سنگین میکردندی و همواره سرش را به درون دستشویی میبردندی یا همواره در دسشویی به سر میبردندی *gerye* *gerye* و مسیر حرکت او همیشه مشخص بود و مردم قبیله بلاخره از وضع بهداشت عمومیه قبیله شاکی شدندی :khak: :khak: به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا درمورد مرید جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با شیخ که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند اما شیخ خشتک به سر کشید و از قضاوت در مورد جوان خود داری کرد بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد این مرید جوان بگیرید شیخ کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ شیخ پاسخ داد من خود ازین جوان بدترم :khak: :khak: بزرگان قبیله با شنیدن این سخن خشتک بر دهان کشیدند و هیچ نگفتند و بسیار آه و فغان کردند و خود را به درو دیوار کوبیدن و از آن پس همه در کوزه میر#یدند و مرید جوانی که از اسهال رنج میبرد از آن پس از اسهال لذت میبرد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ برای بر طرف کردن عیبی از شخصی ابتدا خود را باید از آن عیب پاک کرد خواهرم حجابت رو هم رعایت کنید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دانلود خنگولستان ورژن جدید لینک از طریق برنامه بازار ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک از طریق برنامه مایکت ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک دانلود مستقیم ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم