شیخی بود که بسیار اهل بخشش و اهل سخاوت بود به قدری که همه ی داراییه خود را برای کمک به فقیران از دست داده بود ولی با این حال ، از مریدان خود وام میگرفت و با قرضی که میگرفت باز به بیچارگان و درماندگان کمک میکرد
در یک بار از کمک کردن ها ، شیخ به مادر و فرزند خردسالش رسید ؛و شیخ میدانست انها انسان های محتاجی هستند ، و ازطرفی نمیخواست که احساس کوچکی کنند در قبال کمک شیخ
ازین رو خشتک به سر کشید و خود برا به درخت کاجی میمالید و میگفت اخ جون این درخت پول میده
سپس به پشت درخت رفت ، مادر که دید شیخ از زیر درخت پول برداشت ، فرزنده خوردسالش را گفت که خودش را به درخت بمالد
فرزند خورد سال شروع به مالیدن خود به درخت کرد و هر بار شیخ از پشت درخت پولی به ان طرف مینداخت
بچه انقدر خود را به درخت مالید که صاف صاف شده بود و پشتش زخم شده بود
و بعد از مدتی پول های شیخ تموم شد ، و شروع کرد به پس گردنی زدن به کودک
و کودک بسیار گریه کرد و همراه پول ها له نزد مادر بازگشت ، مادر از کودکش پرسید درخت چیزی هم بهت گفت ؟؟
کودک گفت آری
ان اواخر میگفت برو گمشو پیش ننت دیگه
خلاصه شیخ بسیار به روش های مختلف با پول های قرض گرفته به فقیران کمک کرد
شبی شیخ به خواب عمیقی رفت و در خواب دید که همراه خرش به باغ پر ثمر و پر محصولی رفته
و در خواب افسار پاره کرد و بسیار از ثمر و محصول باغ خود به حدی که از پر خوریه شیخ خر ترکید و شیخ از خواب برخواست و دریافت که پیایان عمر او نزدیک است ، از اینرو مریدان طلبکار خشتک در دست و بعععع بعععع کنان خود را به او رساندند تا طلب های خود را بازگیرند
جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند . شیخ رو به مریدان گفت :
من صندوقچه ایی پر از طلا و مستحکم دارم که فقط با کلید باز میشود
و برای یافتن کلید باید به طویله بروید و دوتا و سه تا سه تا صدای بز و خر از خود در بیارید و بعد از آن دم خر را بالا داده
مریدان گفتن خببببب !!؟؟؟
شیخ خود را به بیهوشی زد
مریدان به طویله رفتن و جمله آن کار ها را انجام دادن و شیخ بسیار به ریش آن ها خندید
سپس مریدان با عصبانیت به سراغ شیخ آمدند و گفتند یا شیخ چیزی نبود
شیخ گفت چه چیزی باید میبودندی ؟
مریدان گفتن کلید صندوقچه ی طلا
شیخ گفت کدام صندوقچه ی طلا ؟؟
مریدان با شنیدن این سخن شعله بر خشتک نهادن و خشتک مشتعل کردند
در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار محل فریادکنان گذشت ، فریاد میزد بیا حلوا بخور کیف کنی چاق بشی چله بشی مثل یه گاو فربه بشی
شیخ به یکی از میردان اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور
مرید بیدرنگ رفت و درنگش را پیش شیخ و بقیه ی مریدان جا نهاد و حلواها را خرید و به انجا آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند
آنها همه حلواها را خوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد
ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد
کودک ساعتی به نقطه ی خاص روی دیوار خیره شد و به یک باره دهان خود را نیم متر باز کرد و شروع به عر زدن کرد و از عصبانیت سینی را بر سره مریدان میکوبید ، با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت
مریدان طلبکار که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند
شیخ فرمود اعتراض وارد نیست
و حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است
هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان مرید با سبدی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد شخصی از بزرگان و بخشندگان از اهل سخا و بخشش ، چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود
شیخ دست به سبد برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد و گفت : این هدیه ایی در قبال اشک های پاک این کودک بوده و این پول در بند اشک این کودک بوده است
آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت و منفجر شد
و مریدان که بسیار ناراحت شدن ازین برخورد خویش با شیخ ، به طویله رفتن و شروع کردن به عر عر کردن و بعععع بعععع بععععع کردن و دم یک دیگر را به بالا میدادن و دنبال کلید میگشتن
و آورده اند تا سال های متوالی هنوز مادر و فرزند خود را به درخت میمالیدن تا پول از درخت بیاید
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
از هر دستی بگیری از همون دست گرفتی
روزی مریدی از بازار عطرفروشان میگذشت
ناگهان موتورش جام کرد و بر زمین افتاد و بیهوش شد
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت
یکی میگفت زنگ بزنیم صد و بیست و پنج
یکی میگفت بزا فیلم بگیرم و در شبکه های مجازی پخش کنم
تعدادی پول ریختن براش
یکی میگفت دست بش نزنید شاید بمیره بیوفته گردن ما
همه برای درمان او تلاش میکردند
یکی نبض او را میگرفت ، یکی دستش را میمالید ، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت ، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود دیگری گلاب بر صورت آن مرید بیهوش میپاشید و یکی دیگر دره گوش او فحش ناموسی میداد بلکه به هوش بیاید و یکی از میان دزدی بود و جیب او را خالی میکرد تا از وزن او کم کند
اما این درمانها هیچ سودی نداشت ، مردم همچنان جمع بودند هرکسی چیزی میگفت . یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟
حال مرید بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود . همه درمانده بودند . تا اینکه از میان جمعیت فردی به سرعت خبر را به شیخ رساند و چون سرعت فرد بالا بود تا مقصد خشتکی برایش باقی نمانده بود ؛ شیخ فردی دانا و زیرکی بود او فهمید که چرا مریدش در بازار عطاران بیهوش شده است ، با خود گفت: من درد او را میدانم، مرید من دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است
او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است
خود را همچون بوقلمون به جمعیت رساند ، رو به مردم کرد و گفت کوچه بقلی نذری میدن !!! ؛ جمعیت بسیاری افسار پاره کردند و به کوچه بقلی روانه شدند
شیخ کنار مریدش نشست و چون دوست نداشت که از آن پس کسی مریدش را بخاطر عادت به بوی بد و ناخوش مسخره کند
در سر نقشه ایی پروراند ، سره مرید را به آرامی روی خشتک خویش نهاد و به جمعیتی که مشاهده میکردند گفت عایا کسی بندری بلده برقصه ؟؟
از میان جمعیت یک نفر داوطلب شد و شروع به بندری رقصیدن کرد
شیخ با زیرکی از سر و صدای ایجاد شده استفاده کرد و گوزی از خود بدر کرد و چون مرید سرش روی خشتکه شیخ بود بوی گوز در مغز و روان مرید پیچید
چند لحظه گذشت و مرید دباغ بهوش آمد ، مردم تعجب کردند وگفتند این شیخ جادوگر است . در گوش این مریض رمز و جادو خواند و او را درمان کرد
سپس مرید دباغ بلند شد و چند قدمی راه رفت و تاثیر گوزه شیخ از بین رفت و دوباره بیهوش شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
هیچ گاه از کمک به دیگران دریغ نکنید ، شاید گوزی نجات بخش باشد