:) آورده اند كه: روزي زبيده زوجه ي هارون الرشيد در راه بهلول را ديد كه با كودكان بازي ميكرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد. پرسيد: چه مي كني؟ گفت: خانه مي سازم. پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟ گفت: آري. پرسيد: قيمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغي ذكر كرد. زبيده فرمان داد كه آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقيران قسمت كرد. شب هارون الرشيد در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند اين خانه از زبيده زوجه ي توست. ديگر روز، هارون ماجرا را از زبيده بپرسيد. زبيده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را ديد كه با اطفال بازي مي كند و خانه مي سازد. گفت: اين خانه را مي فروشي؟ بهلول گفت: آري هارون پرسيد: بهايش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد كه در جهان نبود. هارون گفت: به زبيده به اندك چيزي فروخته اي. بهلول خنديد و گفت: زبيده نديده خريده و تو ديده مي خري. ميان ايندو، فرق بسيار است.
احمق تر :) روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي؟ بهلول گفت: نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.
كتاب فلسفه بهلول:) روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباده اش پيچيد و در گوشه اي نشست. شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت: به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟ بهلول گفت: كتاب فلسفه. غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟ بهلول گفت: از كفاشي خريده ام.
بهلول و مرد شياد :) آورده اند كه بهلول سكه طلائي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم. بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي كنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر كني !!! شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ تو كه با اين خريت فهميدي سكه اي كه در دست من است از طلا مي باشد ، من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.
شكار رفتن بهلول و هارون :) روزي خليفه هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شكارگاه آهويي نمودار شد. خليفه تيري به سوي آهو انداخت ولي به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!! خليفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره مي كني ؟ بهلول جواب داد: احسنت من براي آهو بود كه خوب فرار نمود.
:) استراحت كردن خواجه اي بهلول را گفت: مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه خسته شده ام. بهلول گفت: پس قدري استراحت كن
بهلول دانا! بهلول ديوانه! :) روزي بهلول از كوچه اي ميگذشت، شخصي بالايش صدا زده گفت: اي بهلول دانا! مبلغي پول دارم، امسال چه بخرم كه فايده كنم؟ ـ برو، تمباكو بخر! مردك تمباكوخريد، وقتيكه زمستان شد، تمباكو قيمت پيدا كرد. به قيمت خوبي به فروش رسيد. بقيه هر قدر كه ماند، هر چند كه از عمر تمباكو ميگذشت، چون تمباكوي كهنه قيمت زياد تري داشت، لهذا به قيمت بسيار خوبتر فروخته ميشد وسرانجام فايده بسياري نصيب اوشد. يك روز باز بهلول از كوچه مي گذشت كه مردك بالايش صد ا زده و گفت: اي بهلول ديوانه! پارسال كار خوبي به من ياد دادي، بسيار فايد ه كردم، بگو امسال چه خريداري كنم؟ برو، پياز بخر! مردك كه از گفته پارسال بهلول فايده، خوبي برداشته بود، با اعتمادي كه به گفته اش داشت هرچه سرمايه داشت و هر چه فايده كرده بود. همه را حريصانه پياز خريد و به خانه ها گدام كرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پياز، فايده هنگفتي بر دارد. چون نگاهداري پياز را نمي دانست، پياز ها همه نيش كشيده و خراب شد و هر روز صد ها من پياز گنده را بيرون كرده به خندق ميريختند و عاقبت تمام پياز ها از كار برامده خراب گرديد و مردك بيچاره نهايت خساره مند شد. مردك اين مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول ميگشت تا او را يافته و انتقام خود را از وي بگيرد. همينكه به بهلول رسيد، گفت: اي بهلول! چرا گفتي كه پياز بخرم و اينقدرها خساره مند شوم؟ بهلول در جوابش گفت: اي برادر! آن وقت كه مرا بهلول دانا خطاب كردي، از روي دانايي گفتم«برو، تمباكو بخر» اين مرتبه كه مرا بهلول ديوانه گفتي، از روي ديوانگي گفتم «برو، پياز بخر» و اين جزاي عمل خود تست. مردك خجل شده راه خود را پيش گرفته رفت و خود را ملامت ميكرد كه براستي، گناه از او بوده.
قصه مسجد ساختن فضل بن ربيع :) آورده اند كه فضل بن ربيع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي كه سر در مسجد را بنا بود كتيبه كنند ، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوين كتيبه را به چه قسم انشاء نمايند. بهلول كه در آنجا حاضر بود از فضل پرسيد ، مسجد را براي كه ساخته اي ؟ فضل جواب داد براي خدا. بهلول گفت اگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در كتيبه ذكر نكن !!! فضل عصباني شده و گفت براي چه اسم خود را در كتبيه ذكر ننمايم ، مردم بايد بفهمند باني اين مسجد كيست ؟ بهلول گفت: پس در كتيبه ذكر كن باني اين مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنين كاري نمي كنم. بهلول اگر اين مسجد را براي خود نمايي و شهرت ساخته ، اجر خود را ضايع نمودي. فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختيار نمود و بعد گفت هرچه بهلول مي گويد بنويسيد. آنگاه بهلول امر نمود آيه اي از قرآن كريم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمايند
بهلول و خرقه و نان و جو و سركه :) آورده اند كه بهلول بيشتر وقت ها در قبرستان مي نشست و روزي كه براي عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شكار از آن محل عبور مي نمود چون به بهلول رسيد گفت: بهلول چه مي كني ؟ بهلول جواب داد: به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند و نه از من توقعي دارند و نه مرا اذيت و آزار مي دهند. هارون گفت: آيا مي تواني از قيامت و صراط و سوال و جواب آن دنيا مرا آگاهي دهي ؟ بهلول جواب داد به خادمين خود بگو تا در همين محل آتش نمايند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشي افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت: اي هارون من با پاي برهنه بر اين تابه مي ايستم و خود را معرفي مي نمايم و آنچه خورده ام و هرچه پوشيده ام ذكر مي نمايم و سپس تو هم بايد پاي خو د را مانند من برهنه نمايي و خود را معرفي كني و آنچه خورده اي و پوشيده اي ذكر نمايي. هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روي تابه داغ ايستاد و فوري گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سركه و فوري پايين آمد كه ابدا پايش نسوخت و چون نوبت به هارون رسيد به محض اينكه خواست خود را معرفي نمايد نتوانست و پايش بسوخت و به پايين افتاد. سپس بهلول گفت: اي هارون سوال و جواب قيامت نيز به همين صورت است. آنها كه درويش بوده ند و از تجملات دنيايي بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها كه پايبند تجملات دنيا باشند به مشكلات گرفتار آيند
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم